به سبد پر شده از گیاهان دارویی نگاهی انداخت،
تقریبا هر گیاهی که نیاز داشت رو چیده بود.
عرق های ریز روی پیشونیش رو ، پاک کرد و روی تخته سنگی نشست. و عطر گل های وحشی رو وارد ریه هاش کرد.
این کوه، اونو همیشه یاد یه چیز مینداخت.
«زادگاهش »
دلش برای همه چیز تنگ شده بود، پدرش، مادرش، مردم محل،حتی خانم سونگ.
خانم سونگ همیشه سرش غر میزد، همیشه دعواش میکرد و بهش خنگ میگفت.
باورش نمیشد ،دلش حتی برای غر غر های خانم سونگ هم تنگ شده بود، بیشتر کار هایی که الان میتونه انجام بده، همش رو مدیون خانم سونگ بود، اون پیرزن غر غرو تونسته بود ، چیزای مهمی یادش بده.با یاد آوری سونگ،لبخندی زد: یعنی حالت خوبه؟ باورم نمیشه اما دلم برات تنگ شده!
.....
یانلی کاسه سوپ رو روی میز گذاشت.
ژان بویی کشید و از لذت زیاد چشماش رو بست: وااااای نمیدونی دلم چقدر برای مزه سوپ فوق العادت تنگ شده بود.
با هیجان قاشق چوبی رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
یانلی با لبخند به ژان خیره شد، به راستی که ژان فقط قد کشیده بود، از لحاظ رفتاری مثل بچه ها بود.
ژان نگاهی به یانلی انداخت: به چی داری میخندی؟
یانلی با خنده گفت: به اینکه تو هنوز کوچولویی.
ژان پوزخندی زد: من ؟؟ کوچولو؟
یانلی سری تکون داد: آره ،ژان کوچولو
ژان ابرویی بالا انداخت: من اصلا هم کوچولو نیستم، تازه باید بدونی برادر کوچولوت الان یه همسر داره!
یانلی پقی زد زیر خنده.
ژان قاشقش رو روی میز گذاشت: کاملا جدی ام، من مدتی میشه که ازدواج کردم!
یانلی با خنده: شوخی باحالی بود!
ژان پوفی کشید: میتونی از یوبین و هاشوان بپرسی.
یانلی لحظه ای مکث کرد: جدی که نیستی؟
ژان لبخندی زد: کاملا جدی ام!
یانلی با چشمای درشت و دهانی باز به ژان چشم دوخت: یعنی ...یعنی چی؟
ژان دست یانلی رو گرفت و فشرد: من مدتی میشه ازدواج کردم، میخواستم زود تر همه چیو بهت بگم، منتهی فکر میکردم جونت در خطر میوفته، میخواستم حضورت مخفی بمونه.
یانلی: با..با کی ازدواج کردی؟ من دیدمش؟
ژان با لبخند سر تکون داد:آره تو دیدیش!
یانلی: اون کیه؟
ژان خواست جواب بده که تقه ای به در خورد.
جیائو: جیائو هستم، شاهزاده
ژان لبخندی زد: بفرمایید دوشیزه جیائو
بعد لحظاتی
جیائو وارد شد و ژان و یانلی بلند شدند
جیائو احترامی گذاشت و ژان و یانلی هم متقابلا ادای احترام کردند.
جیائو لبخندی زد: سونگ جیائو هستم ، به دهکده ما خوش اومدین.
....
تب پیرمرد رو چک کرد، دمای بدنش تقریبا پایین اومده بود.
لبخندی زد و جوشونده رو داخل لیوان ریخت.
آرام پیرمرد را بلند کرد.
ییبو: این جوشونده باعث میشه تبتون پایین بیاد و سریع خوب شید.
پیرمرد با دستانی که در آن جانی نمانده بود، لیوان رو گرفت: ممنون پسرم.
ییبو در جواب لبخندی زد: دوباره پیشتون برمیگردم.
.....
منگ زئی تنها کنتر درختی نشسته بود. هنوز هم بخاطر پایان بد داستان مورد علاقش ،ناراحت بود.
چرا باید داستان اینطور تمام میشد؟
مگه پایان همه داستان های عاشقانه وصال نیست؟
پس چرا سرنوشت دونگ شیان و لیوشین رو اینطور غم انگیز جدا کرد؟
غرق افکارش شده بود.
که با فریاد جیائو از جا پرید.
توی شوک عظیمی بود، قلبش به شدت تند میتپید، بدجور ترسیده بود.
جیائو خنده کوتاهی سرداد: چی شده عزیزم؟ به چی داشتی انقدر عمیق فکر میکردی ؟
منگ زئی اخمی کرد: دیگه اینطوری منو نترسون!
جیائو لپ منگ زئی رو کشید: اگه بتونم که دوباره اذیتت میکنم، اما یه خبر خوب دارم!
منگ زئی ابرویی بالا داد: چه خبری؟
جیائو: یه داستان قشنگ قراره بیاد، این بار بین یه نجیب زاده بی رحم و یه برده مظلوم هست.
منگ زئی دهانش رو o مانند باز کرد: وااو این که خیلی عالیه!
جیائو پوزخند شیطانی زد: میگن داستانش پر اهم اوهم هست. قراره اولین نفرایی باشیم که این داستان رو میخونه.
منگ زئی با شوق گفت: باورم نمیشه ،خیلی خیلی سرحال شدم، فقط نمیتونم تا آخر هفته صبر کنم.
لباشو لوله کرد.
جیائو هم آهی کشید: منم همین حسو دارم.
منگ زئی دستی به شونه جیائو کشید: اشکال نداره، میدونی اسماشون چیه ؟ تصویر شخصیت های اصلی رو دیدی؟
جیائو با لبخند سری تکون داد: اسم نجیب زاده سونگهو و اسم برده خوشگلمون ناکیوم هست.
اونا.....
.......
ژان در حال تیز کردن شمشیرش بود، نگاهی به تیزی اش انداخت: به امید روزی که با خون اگتای عوضی رنگینت کنم.
نیشخندی زد، به زودی میتونست برگرده و با یه نقشه بی نقص دوباره کشورش رو بدست بیاره.
فکر باز پس گرفتن پایتختش و آزادی مردمش باعث میشد، ادامه بده، ژان یه مسئولیت بزرگ داشت، رهایی مردمش از چنگال دشمن.
باید صبر میکرد و به موقع تمام چیز هایی که مال خودش بود رو پس میگرفت.
ییبو لبخند زنان وارد شد: سلام ژان گا
ژان از افکارش فاصله گرفت و نگاهی به ییبو انداخت: سلام مگه با یوبین نرفتی تمرین؟
ییبو سری تکون داد: فکر کنم یه چند وقتی نتونم برم.
ژان ابرویی بالا انداخت: چرا اونوقت.
ییبو دستش رو که با پارچه بسته شده بود نشون داد: راستش یکم مصدوم شدم.
ژان شمشیرش رو رها کرد و سریع بلند شد و خودش رو به ییبو رسوند.
دستش رو آروم گرفت.
ییبو کمی دستش رو عقب کشید، اما ژان با اخم نگاهش کرد.
پارچه رو به آرومی کنار میزد، ییبو با هر برخورد پارچه با دستش ،از درد چینی به صورتش میداد.
ژان به طور کامل پارچه رو کنار زد،احساس کرد ،شخصی با چکش محکم روی قلبش کوبیده.
دست ییبو وحشتناک آسیب دیده بود.
ژان با چشمان نگران که هاله هایی از خشم داشت پرسید: چه اتفاقی افتاد؟
ییبو با دست سالمش ،گردنش رو خاروند: موقع درست کردن جوشونده، سوخت. یه سوختگی سطحیه!
ژان پوزخندی زد: تو به این میگی سطحی؟
میدونی چقدر عمیقه ؟؟ اگه دستت عفونت کنه چی؟
ییبولبش رو گزید: ژان ، اصلا درد نداره! من خوب ام.
ژان لباشو خط کرد: ولی من خوب نیستم.
به قلبش اشاره کرد: این داره درد میکشه، اخه نمیفهمم چرا نباید مراقب خودت باشی.
ییبو نمیفهمید،چرا ژان داره همچین حرفایی میزنه، چطور با سوختن دست ییبو،قلب ژان باید درد میگرفت؟
سرش رو بلند کرد، با چشمان نگران ژان رو به رو شد، دید با چه نگرانی به دستش نگاه میکنه.
با دست سالمش سرش رو بلند کرد: ژان، بهم نگاه کن.
ژان برای لحظه ای ام که شده از دست زخمی ییبو چشم برداشت.
به صورت زیبای همسرش چشم دوخت.
ییبو لبش رو کمی خیس کرد: چرا قلبت درد گرفت؟
ژان انگار که تازه به خودش اومده باشه، فاصله ای گرفت: من همچین حرفی زدم؟
گردنش رو خاروند.
ییبو پوزخندی زد: نمیتونی ازش فرار کنی، مثل یه مرد پاش وایستا!
ژان نفسی عمیق کشید: من ازش فرار نمی کنم، خودمم نمیدونم چه حسی دارم اما چند وقتیه مدام نگرانت میشم، بیشتر اوقات بهت فکر میکنم، و بدجور دلم می خواد ببوسمت.
ییبو : چرا انجامش نمی دی؟
ژان با چشمان متعجب به ییبو نگاه کرد: ام...اما خودت گفته بودی هیچ وقت نباید به خودم اجازه بوسیدنت رو بدم!
ییبو سری تکون داد: البته، هیچ وقت اجازه نداری برای فریب دیگران و بدون هیچ حسی منو ببوسی.
ژان لبخندی زد و صورتش رو به ییبو نزدیک کرد، نگاهی به لب هاش انداخت: الان اگه ببوسمت ،چیکار میکنی؟
ییبو صورتش رو نزدیک تر کرد: با کمال میل همراهی میکنم.
____________
سلام به مهربونای خودم😍
ممنون از کسایی که ووت و کامنت میدن ❤️
پارت قبل شرط ووتش کامل نشده بود😔
جدیدا ذوقم به نوشتن این داستان رو از دست دادم😑
اوایل خیلی سرش ذوق داشتم الان یه جورایی ذوقم کور شده💔
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...