ژان تازه از گشت شبانه اومده بود.
خسته و بی حال وارد غار شد.
نگاهی به جای خالی ییبو انداخت.
آتش هم خاموش شده بود.
و این نشون میداد ییبو خیلی وقته ،اونجا رو
ترک کرده.
سمت سربازا رفت، همه شان خوابیده بودند.
فقط یکی برای نگهبانی بیدار بود.
سرباز وقتی ژان رو دید بلافاصله احترامی گذاشت: سرورم وانگ ییبو ، یک ساعت پیش غار رو ترک کردن، اول فکر کردم برای امر ضروری از غار خارج شده اما هنوز برنگشتن، من اطراف رو گشتم ، اما اثری ازش نبود.
چهره ژان رنگ باخت: یعنی هنوز برنگشته؟!!
با قدم های سریع به سمت بیرون حرکت کرد.
یوبین : سرورم کجا میرین؟
ژان : ییبو هنوز برنگشته، میرم دنبالش.
یوبین: من هم میام.
ژان بدون اینکه حرفی بزنه، سری تکان داد.
هردو، دوباره از رکاب اسب هایشان بالا رفتند و آن را به سوی جنگل هی کردند.
ژان عصبی با چشمانی خون آلود میتاخت.
به یوبین اشاره کرد که به سمت راست بره، خودش به طرف چپ تاخت.
....
با لگد مرد مغول به شکمش، آخرین ذره مقاومتی هم که داشت، از دست داد.
زانو هایش می لرزید و شمکش تیر میکشید.
روی زمین سقوط کرد.
زندگی اش پر از اتفاقات مسخره شده بود، از همون اول هم نقش یه دختر رو بازی کردن دیوانگی بود، اما فقط میخواست زنده بماند و زندگی کنه.
مرد این بار روی ران هایش کوبید: خوشگله، سر به راه شدی؟قول میدیم اگه دختر خوبی باشی زندت بگذاریم.
ییبو آب دهانش رو ، روی صورت مرد پرتاب کرد: کسی ازت زندگی طلب نکرد کثافت.
مرد سیلی محکمی به صورت ییبو کوبید.
ییبو چند بار سرش رو تکان داد اما چیزی نمی شنید،
فقط مرد مغول رو می دید که با صورتی مضحک در حال چرت و پرت گفتن بود.
بقیه مرد ها به اون مرد توپیدند: آروم باش، ما نمیخوایم با یه بدن خونی بخوابیم.
مرد سرش رو دوباره به سمت ییبو برگرداند: خیلی سرکشه و باید ادب بشه.
از پشت سر اول صدای سم اسب و بعد صدای جوانی را شنید: انگار شما هم باید ادب بشید..... ها (فحش رو سانسور میکنم🤭)
مرد سریع برگشت.
ژان شمشیرش رو در آورد.
نگاهی به ییبو انداخت، اما اول باید حساب چند تا عوضی رو می رسید.
مرد: تو کدوم خری هستی؟
ژان لباشو خط کرد: جای تاسفه که منو نمیشناسی ، اما اشکالی نداره چون امشب میشم الهه مرگتون.
از اسبش پیاده شد.
مرد ها همگی شمشیر هایشان را در آوردند.
ژان قهقه ای سرداد: مردای مغول اینطوری اند پس، خوی جوانمردیتون کجا رفته، من یه نفرم
مکثی کرد: یادم رفته بود که، شما حیوونا جوانمردی سرتون نمیشه.
حمله شدیدی در جریان بود.
ییبو چند بار دهانش رو باز و بسته کرد، بلکه بتونه صدایی بشنود، اما مغزش سوت های طولانی میکشید.
ژان با مهارت تمام در حال دفاع بود.
چون تعداد حریف خیلی بیشتر بود و در صورت حمله باعث میشد خودش و ییبو تو خطر بیوفتند.
بالاخره موفق شد با شمشیرش سربازی رو زخمی و دیگری رو بکشه.
یکی از مرد ها سمت ییبو رفت و بلندش کرد: هی مرتیکه، تسلیم شو.
ییبو توان ایستادن هم نداشت، پاهاش رو حس نمی کرد.
ژان نگاهی به ییبو انداخت.
ییبو سرش رو به نشانه نه تکون داد.
ژان: باشه، فقط شمشیرت رو بیار پایین.
ییبو سعی کرد دست مرد رو پس بزنه.
مرد محکم تر گرفتش و این بار فشار بیشتری به شمشیر وارد کرد.
ییبو از سوز شدیدی که روی گلوش احساس کرد، دردمند چشماشو بست.
ژان عصبی غرید: شمشیرت رو بیار پایین عوضی!!
مرد پوزخندی زد: اتفاقا تو شمشیرت رو بیار پایین ،شیائو ژان
مکثی کرد: تازه شناختمت، بیش از حد مغروری، در حالی که تو دام افتادی، ارتشتون رو به جنوب و شمال بردین، در حالی که دشمن از غرب وارد شد.
ژان : چرت و پرت گفتنو تموم کن.
مرد پوزخند کثیفی زد: ببین ، هنوز حتی خبر هم نداری. شمشیرت رو بنداز تا معشوقت رو ول کنم.
ییبو نالید: ژان باهاشون بجنگ و همشون رو بکش. من حاضرم خودم رو قربانی کنم.
ژان با اخم نگاهی به ییبو کرد: اما من حاضر نیستم قربانیت کنم.!
مرد: خب حالا که قربانیش نمیکنی شمشیرت رو بنداز و تسلیم شو. فرمانده خون اشراف زاده ها رو نمی ریزه.
ژان قهقه ای سرداد: چه فرمانده متشخصی ، اما شیائو ژان خون همه آشغالایی مثل تو رو خواهد ریخت.
اشاره ای به پشت کرد، یوبین که پشت درخت مخفی شده بود،
تیری به سمت سر مرد پرتاب کرد و مرد به زمین افتاد.
همزمان با مرد، ییبو هم افتاد.
ژان پوزخند زنان دوباره شمشیرش رو به حرکت در آورد.
یوبین و ژان در حال جنگ بودند.
ژان: چقدر دیر رسیدی.
یوبین : به موقع رسیدم سرورم.
درحین جنگیدن حواسش به ییبو هم بود.
وقتی سردسته بمیره، بقیه ناخوداگاه تضعیف میشن.
شمشیرش رو از بدن مرد بیرون کشید.
نگاهی به یوبین انداخت که در حال مبارزه بود، ترجیح داد خودش رو به ییبو برسونه.
کنارش رفت، لباسش از چند جا پاره بود.
روی بازو و سرشانه هایش آثار کبودی و خراش دید.
بدتر از همه صورت کبود شده اش بود، جای پنج انگشت، حتی در شب هم دیده میشد.
ییبو دهن باز کرد: فکر کردم نمیای!
ژان عصبی خندید: باید میومدم و طبیب کوچولومون رو نجات میدادم.
ییبو دوباره دستی به گوشش کشید، بهتر شده بود اما هنوز گیج بود.
یوبین بعد از کشتن سرباز سمت ژان اومد: سرورم کارشون تموم شد.
ژان سمت یوبین برگشت: چک کن حتما مرده باشند، اونایی که زنده هستند، رو اول دستاشون رو قطع کن بعدشم سرشون رو، من برمیگردم به مخفیگاه.
یوبین با سر اطاعت کرد.
شنلش رو در آورد و دور ییبو انداخت: میخوام بلندت کنم.
ییبو دست هایش را دور گردن ژان انداخت و سرش را روی شانه اش گذاشت.
ژان آروم بلندش کرد و سوار اسب شد.
به سمت غار راه افتادند.
.......
ییبو رو از اسب پیاده کرد و به داخل حمل کرد.
سرباز با دیدن ژان سریع به کمکش اومد: سرورم، بگذارید کمکتون کنم.
ژان اخمی کرد. سرباز لبش رو گزید و ساکت شد.
ژان رو به سرباز : طبیب رو بیدار کن.
سرباز سری تکان داد.
ژان ییبو رو سر جای همیشگی اش گذاشت.
طبیب با چشمانی خواب آلود خودش را به ییبو و ژان رسوند.: چیشده سرورم؟
ژان به ییبو اشاره کرد.
طبیب به سمتش رفت و مشغول بررسی شد.
بدنش به شدت کبود شده بود، آثار وحشتناکی روی بدنش دید، اما جرئت نکرد چیزی بپرسه.
با بررسی های بیشتر متوجه شد که آثاری از شکستگی نداره و این خوب بود.
از توی کیفش مرحمی در آورد: اینو باید روی کبودی هاتون بزنید، این یکی رو هم بخورید باعث میشه دردتون تسکین داده بشه.
ییبو سری تکون داد: خودم میدونم
طبیب لبخندی زد: شرمنده یادم رفته بود.
ییبو لبخند بی جونی زد: برید استراحت کنید.
طبیب سری تکون داد و احترامی به ژان گذاشت.
ژان: صبر کن.
طبیب نگاهی به ژان انداخت: بله سرورم.
ژان: یکی از سوزن هاتو میخوام با اون نخ هایی که همراهت داری.
طبیب: اما اونا وسایل پزشکی اند و برای زخم استفاده میشه.
ژان آهی کشید: که اینطور، پس چطوره زبون بی مصرفت رو ببرم و با همون نخ و سوزن بدوزم، اینطوری میشه درست ازش استفاده کرد.
طبیب نگاهی به چشم های عصبی ژان انداخت.
لرزان یکی از سوزن ها و مقداری نخ به ژان داد، و خودش رفت.
دوباره تنها شده بودند.
ژان سوزن رو نخ کرد و کنار ییبو رفت.: میخوام پارگی های لباست رو بدوزم،پس تکون نخور ممکنه سوزن بره تو بدنت.
ییبو سری تکون داد.
ژان دستش رو کمی وارد پارگی کرد و سوزن رو انداخت.
ییبو با حس دست ژان روی شونش کمی لرزید.
ژان با اخم: خوبه گفتم تکون نخوری.
__________________________________________
های لاولیا😌♥️
میبینم که بامرام شدین و ووت میدین🥺😌
مرسی از همتون💕
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...