chapter 53

201 44 10
                                    

ییبو به شدت اشک میریخت و اختیار آن هم دست خودش نبود .
اشک هایش همچون جویبار روی گونه هایش جاری شده بودند.
چشمانش پف کرده بود و صورتش به قرمزی میزد.
دست ژان را دوباره گرفت و بوسه ای به آن زد: ژان، ما کلی برنامه داریم برای زندگی، تو باید به تاج و تختت برسی، منم باید انتقام پدر و مادرمو بگیرم.
بین حرف هایش نفس کم آورد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مگه قول ندادی منو ببری قصر و بهم اون وسیله که میشه باهاش ستاره ها رو واضح  تر دید، بدی!
با یاد آوری آن روز لبخند تلخی زد.

فلش بک

ییبو روی چمن دراز کشید و با دستش به کنارش اشاره کرد و چند بار کوتاه روی اون کوبید: بیا کنارم.
ژان لبخندی زد و کنار ییبو دراز کشید.
ییبو وقتی دید ژان مخالفتی نکرد ،مفتخر لبخندی زد و به ستاره ها چشم دوخت.
ژان هم به تبعیت از ییبو به ستاره ها نگاه کرد.
سکوت کوتاهی بینشون حاکم شد که ییبو شکستش: از بچگی عاشق آسمون شب بودم
....حتی بعضی شبا یواشکی میرفتم کوهستان تا به آسمون نزدیک تر بشم...
تکخندی زد و دوباره مشغول حرف زدن شد: میدونم خیلی مسخرست اما من میرفتم کوهستان تا با بلندی به ستاره ها نزدیک تر بشم..
ژان لبخندی زد و دست ییبو که روی چمن بود رو گرفت و فشرد.
ییبو نگاهش رو از ستاره ها برداشت و به ژان نگاه کرد.
ژان با همون لبخند روی لبش دست ییبو رو بیشتر فشرد: سال ها پیش یه تاجری برای پدرم از سرزمین های دور یه وسیله آورد که باهاش میشد ستاره ها رو دقیق تر دید، فکر میکردم دروغه ولی اون کار میکرد.
ییبو با لب هایی که از تعجب باز مونده بودند زمزمه کرد: جدییی؟
ژان سری تکون داد : آره ، اگه زنده  برگردم پایتخت و سرزمینم رو پس بگیرم، اون وسیله رو میدم به ملکه خودم!
ییبو لبخند دندون نمایی زد: معلومه که میتونی تو باید برای دادن اون وسیله به منم که شده زنده بمونی.
پایان فلش بک

ییبو دوست داشت همراه ژان به قصر برود و زندگی شیرینی را با او شروع کند، زندگی که در آن حسرت چیزی نباشد.
نه حسرت انتقام،نه حسرت تاج و تخت از دست رفته!!
ییبو می خواست در  حیاط قصر شانه به شانه ژان قدم بزند و از مناظر قصر لذت ببرد.
میخواست ژان را در لباس امپراتوری ببیند.
آن موقع ژان با صورتی تمیز تر و موهای مرتب و شانه زده، بر تخت سلطنت با آن لباس مجلل، به شدت جذاب میشد.
البته ژان همیشه جذاب بود، قد بلند و هیکل ورزیده ای داشت.
ییبو تا می توانست ذهن خود را به اتفاقات خوب سرگرم کرد و دستان ژان را با آرامش بیشتری فشرد.
به هرچیزی که خوب بود فکر کرد، قدم زدن با ژان، تیراندازی با ژان، بوسیدنش، بغل کردنش و عشق بازی با او و....
نفس عمیقی کشید، حال آرام تر شده بود.
نبض ژان را چک کرد، نسبت به قبل، بهتر  شده بود .
ییبو لبخندی زد و دست ژان رو فشرد: ژان ، تو چند تا کار مهم داری که باید انجامشون بدی ، انتقام از مغول.. گرفتن تاج و تختت، دادن اون وسیله نجومی به من و از همه مهم تر
مکثی کرد: یه زندگی شاد با من!!
همان جملات چند دقیقه پیش را تکرار کرد، می خواست هی به ژان بگوید، باید زنده بماند.
خودش به شدت آرام شده بود، امید داشت ژان خوب میشود.
جوشانده‌ش آماده شده بود، آن را در ظرفی ریخت و قاشقی برداشت.
قاشق را پر کرد و سمت دهانش برد و چند باری فوت کرد و آرام آرام به ژان داد.
چند قاشقی به او داد که در اتاق باز شد.
ییبو نگاهی به مرد انداخت، تا به حال او را ندیده بود.
جیانگ هم وارد شد : ییبو ایشون لی ژانگ ، مشهور ترین طبیب منطقه هست.
ییبو بلند شد و احترامی گذاشت.
لی  سری تکان داد و کنار ژان رفت، نبضش را چک کرد، سپس چشمانش را
و در آخر نگاهی به زخمش انداخت: تا اینجای کار رو خوب پیش رفته، بخیه ها هم ماهرانه زده شده!
نگاهی به جوشانده انداخت و آن را گرفت و بو کرد:  نیلوفر آبی؟
ییبو سری تکان داد.
لی  اخمی کرد: تو چطور پزشکی هستی که توی این وضعیت از این دارو استفاده کردی؟!
ییبو چشمانش به گشاد ترین حالت رسید: چه مشکلی داره؟
لی  سریع وسایلش را باز کرد: چه مشکلی؟؟ این دارو به حدی قویه که ممکنه باعث ایست قلبی اش بشه.
ییبو نگران نگاهی به طبیب  انداخت: چییی؟
لی  : چقدر از این جوشونده بهش دادی؟؟
ییبو کمی فکر کرد: شش قاشق
لی  آهی از آسودگی کشید ، پس هنوز میشد این گند رو جمع کرد.
از بین وسایلش جعبه ای کوچک را برداشت و قرصی سفید رنگ میان لبان ژان گذاشت.
یک ساعتی گذشت و لی  دوباره علائم ژان رو چک کرد.
ییبو نگران کنارش نشسته بود و حرکات او را را با چشمانش دنبال میکرد.
لی وسایلش را توی جعبه کوچک گذاشت: علائمش نرماله ، دیگه خطری تهدیدش نمیکنه!
ییبو با شوق خندید: ممنونم، ممنونم که نجاتش دادید.
طبیب لبخندی زد: خودت نود در صد کار رو درست انجام دادی و اگه اون جوشانده رو در آخر نمیدادی، بهتر بود.
ییبو کمی فکر کرد: مگه نیلوفر آبی برای کسایی که خون زیادی از دست دادن، پیشنهاد نمیشه؟؟
طبیب سری به نشانه تایید تکان داد:  برای استفاده از نیلوفر آبی باید علائم بیمار ثابت باشه، اما بیمار وضعیت بحرانی داشت و نیلوفر آبی باعث ایست قلبی میشد.
ییبو سری تکان داد و احترامی گذاشت : ممنونم.
لی حال که وسایلش را جمع کرده بود، در جعبه را بست و بلند شد.
ییبو هم بلند شد .
اشاره ای به ژان کرد: هرچند علائم ثابت شدن ولی تا دو ساعت دیگه بهش دارویی نده، بعد اون هر پنج ساعت بهش جوشانده نیلوفر آبی بده.
ییبو سری تکان داد و تشکر کرد.
سپس او  را تا دم در همراهی کرد و بعد به سمت ژان آمد.
بوسه ای به پیشانی ژان زد : ممنون که دوام آوردی ، عشق من.
( تاحالا شنیدید یا دیدید که ییبو بگه عشق من🥺 من ک ذوق کردم)
.....
به همه زخمی ها رسیدگی شده بود و زخمی ای در میدان نمانده بود.
یانلی با چشمانی خسته و صورتی کبود از خستگی ، باید سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود میپرسید، پس سمت جیائو رفت: ژان رو ندیدم.
جیائو کمی فکر کرد و با پشت دستش، پیشانی اش را پاک کرد: راستش ژان زخمی شده، اما نگران نباش ییبو کنارشه .
یانلی با شنیدن خبر  زخمی شدن ژان، قطره اشکی از چشمانش سر خورد: چرا تا الان چیزی بهم نگفتی؟؟ تو.. تو واقعا خودخواه و بی رحمی!!!
جمله آخر رو با نفرت تمام بیان کرد ، جیائو دستش را روی شانه یانلی گذاشت: میدونم شوکه ش...
یانلی دستش را از روی شانه اش با بی رحمی پس زد  و با عصبانیت گفت: ژان کجاست ؟؟
جیائو آهی کشید:تو اقامتگاه من.
یانلی با فهمیدن جای ژان، سریع خود را به آن رساند.
در را آرام باز کرد و کنار ژان رفت.
ییبو با دیدن یانلی بلند شد و تا یانلی کنار ژان بشیند.
ییبو نگاهی به صورت نگران یانلی انداخت: ژان حالش خوبه، چند ساعت پیش لی ژانگ ، وضعیتش رو چک کرد و گفت خطر رفع شده.
به زودی به هوش میاد.
اشک های پیاپی گونه هایش را خیس کردند، او تا همین چند دقیقه پیش نمی دانست برادرش زخمی شده است و به بقیه زخمی ها کمک میکرد.
نگران تک تک زخمی ها بود ولی از حال برادرش بی خبر بود.
ییبو با دیدن حال یانلی جلو رفت و بغلش کرد: آروم باش.
یانلی تو بغل ییبو خودش رو خالی کرد و ییبو هم با نوازش های گاه و بیگاهش او را آرام میکرد.
یانلی از بغل ییبو بیرون آمد و اشک هایش را پاک کرد: ممنون که ژانو نجات دادی!
ییبو لبخند گرمی زد: من با نجات ژان، خودمو نجات دادم، پس نمیخواد تشکر کنی.
.....
دو روز گذشته بود و هاشوان و جیانگ به سرباز ها رسیدگی میکردند.
جیانگ نگاهی به فن شینگ انداخت، پیشرفت چشمگیری کرده بود: میبینی باور با آدم چیکار میکنه؟
هاشوان ابرویی بالا انداخت: چیکار میکنه؟
جیانگ با سر اشاره ای به فن شینگ کرد: قبلا حتی بلد نبود شمشیر به دست بگیره اما الان حرکت های رزمی رو به بهترین شکل انجام میده، تا دو ماه دیگه تبدیل به یه مبارز میشه!!!!
هاشوان سری تکان داد و به جیانگ نزدیک تر شد: درست همونکاری که با ییبو شد، ایمان و باوری که دوشیزه جیائو بهش داد، باعث شد ، مهارت رزمی یاد بگیره.
جیانگ مکثی کرد : دقیقا همینطوره!
هاشوان نیشخندی زد و با شونه اش شونه جیانگ رو لمس کرد: پس منم بهت ایمان دارم که دفعه بعد بتونی شکستم بدی، البته فکر نکنم بشه ولی من باورمو از دست نمیدم.
جیانگ چینی به ابروهاش داد و مقابل هاشوان ایستاد: هه چه مسخره.!!!
دستی به گردنش کشید : تو که بجز حیله راهی برای برد ازم نداری! امیدوارم حیله گری تو بگذاری کنار.
هاشوان قهقه ای سر داد و به صورت عصبی جیانگ نگاه کرد، خوشش میومد که او را اذیت کند ، شمشیرش را بالا آورد و به جیانگ نشان داد: جایی که با زور بازو و شمشیرت نتونستی ببری، باید از عقلت استفاده کنی، البته اگه عقلی داشته باشی.!!
جمله آخرش رو آروم و با لحن خاصی گفت، جیانگ عصبی شده بود و هاشوان عقیده داشت جیانگ موقع عصبانیت ،بامزه تر میشد.
با  غلاف شمشیرش به هاشوان حمله کرد.
هاشوان با لبخند حملاتش رو دفع می کرد.

________
سلام دوستان یه پارت طولانی آپ کردم
امیدوارم شما هم ووت و کامنت یادتون نره🤗
پارت بعد ۳۷+ ووت

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now