ژان رو کشان کشان به اتاقش برد.
روی تخت ابریشمی اش خواباندش.
ژان از شدت درد به خود میلرزید و هذیان میگفت.
ییبو دستی به پیشانی اش کشید: اوه داری تو تب میسوزی.!
سمت وسایلش رفت. و با عجله آوردش.
خواست هانفوی ژان رو باز کنه که ژان مانعش شد،
و مچ دستش رو گرفت: بهم دست نزن.
ییبو، حصار دست ژان رو باز کرد: اینجا من دستور میدم ژان گا، باید حرفامو گوش کنی. تو اسیر منی!!
ژان با لبانی خشکیده و صورتی رنگ پریده حس مخالفت کردن هم نداشت.
آرام دستش رو پایین آورد و به ییبو اجازه داد هانفویش را باز کند.
ییبو نگاهی به زخم ژان انداخت، خیلی عمیق بود، اگه همینطور خون ریزی میکرد، نمیتونست دوام بیاره.
سریع زخمش رو تمیز و بعد پودری ریخت، ژان چهره اش از درد به هم مچاله شد.
زخمش رو بست.
هانفویش را کامل در آورد و به سمت حیاط حرکت کرد.: ژان گا استراحت کن تا بیام.
از اتاقش خارج شد.
+ میبینم که از دشمن محافظت میکنی؟!
دختر با پوزخند حرفایش رو زد.
ییبو لبخندی زد: میخواستم بیام و باهاتون حرف بزنم خواهر.
دختر سری تکون داد: بیا اتاقم.
هردو به سمت اتاق حرکت کردند.
اتاقی زیبا و تقریبا تجملاتی داشت.
روی صندلی چوبی وسط اتاق نشستند.
سکوت سنگینی در اتاق برقرار بود.
دختر : خب بگو، چه ارتباطی با گروگان ها داری؟
ییبو آب دهش رو قورت داد.: به این اعتقاد داری که توی یه دوره زمانی ، یه کسایی وارد زندگیت میشن تا کمکت کنن، تا باعث بشوند بتونی قوی بمونی؟!.
دختر شوکه سری تکون داد: آره اما این چه ربطی داره؟
ییبو لبخند کوچکی زد: ژان هم برای من چنین حکمی رو دارد.! تو شرایط سختی کنارم بود و کمکم کرد.
دختر: پس میشناسیش.
ییبو سری تکون داد و شروع به گفتن ماجرا کرد.
دختر با دقت گوش میداد و ییبو با ذوق داستانش رو تعریف کرد.
از مراقب های ژان گفت، از مهربونی هاش، از اینکه چند روز کار کرده تا برای ییبو هانفو بخره.
دختر لبخندی زد: مطمئنا کمک بزرگی بهت کرد، اما حس میکنم ، احساساتت فقط تحسین نیست.
ییبو: منظورت چیه؟!
دختر: به زودی متوجه میشی.
مکثی کرد: میخوای بهشون کمک کنم؟!
ییبو متعجب نگاهش کرد: یعنی انجامش میدی؟
دختر لبخندی زد: حتما، من زندگی تنها برادرمو به تو مدیونم.
هردو یاد خاطرات یک ماه پیش افتادند.
فلش بک
سر در گم به سمتی میرفت، اینکه کجا میره و کجا میتونه بره رو نمیدونست.
خسته پای درختی نشست .
چشم های خسته اش را روی هم نگذاشته بود که، صدای همهمه ای توجهش رو جلب کرد.
دختر با خشم غرید: همین الان میرید یه طبیب میارید.
سرباز ها ترسیده و سردرگم به اینطرف و آن طرف میرفتند.
ییبو جلو رفت . اندک سربازان باقی مانده گارد گرفتند و شمشیرهایشان را بالا آوردند.
ییبو: چیزی شده؟ شاید بتونم کمکتون کنم.
دختر با نفرت بهش نگاه کرد، انگار ییبو مسبب این وضع باشه.
ییبو : من اصلا هنر های رزمی بلد نیستم،احتیاج نیست ازم بترسید. من یه پزشک تازه کارم. با توجه به وضعیتش اگه سریع دست بکار نشم ، سم تو بدنش پخش میشه.
دختر کمی فکر کرد و نگاهی به برادرش انداخت:از کجا فهمیدی سمه؟
ییبو: از صورتش مشخصه.
دختر وقتی فهمید ییبو میتونه کمکی کنه از جاش بلند شد: اگه بلایی سرش بیاد میکشمت.
ییبو با لبخند سری تکان داد: مطمئنم از پسش برمیام.
آروم رفت کنار پسر و نشست، نبضش رو چک کرد و با پارچه ای پاش رو بست تا زهر بیشتر نفوذ نکنه.
دختر با نگرانی رفت و برگشتی قدم میزد.
ناخون هایش را میجوید، عصبی بود، اگه بلایی سر برادرش میومد باید به چه امیدی زندگی اش رو ادامه میداد؟!
افکار گوناگون و بدی توی ذهنش میچرخید.
ییبو پادزهری بهش داد و مقداری پودر روی زخمش ریخت.
از جاش بلند شد: حالش به زودی خوب میشه.
دختر: مگه نگفتی که یه پزشک تازه کاری؟
ییبو سری تکون داد: درسته تازه کارم ولی به لطف زندگی توی جنگل انواع و اقسام حیوانات سمی رو میشناسم و بلدم چطور درمانش کنم.
بعد مدتی کوتاه پزشک لنگ لنگان درحالی که نفس نفس میزد خود را به آنها رساند.
بعد از بررسی گفت: احتیاجی به اومدن من نبود، همه اقدامات انجام شده.
ییبو مفتخر لبخندی زد: دیدین؟ بهتون گفته بودم که.!
پزشک از جاش بلند شد و احترامی گذاشت: این داروها رو هم بخوره تا سم به طور کامل از بدنش خارج شه، خیلی خوب شد که یه طبیب اینجا بود، وگرنه تا الان هیچ تضمینی برای زنده موندنش وجود نداشت.
بعد مدتی کوتاه به راه خود بازگشت و لحظه به لحظه دور شد.
دختر آهی از آسودگی کشید.
ییبو: تشکر کنی هم بد نیست.!
دختر لبخندی زد و دستش رو جلو آورد: اسمم سونگ جیائو هست، اهل گفتن کلمات نیستم ، اما برات جبران میکنم.
ییبو: اوههه خیلی ام عالی، چطوره برای جبران منم با خودتون ببرید؟
پایان فلش بک
دختر خندید: خیلی پرو بودی و هستی.
ییبو هم به تبعیت از او خندید: میدونم همین پرو بازیا باعث شد که وارد تیمتون بشم.
جیائو: خودت که میدونی من حاضرم برای نجات تنها عضوی از خانوادم جونم رو هم برات فدا کنم.
ییبو لبخندی زد و دست دختر رو گرفت و فشرد: ممنونم بابت همه چی ، حس جبرانی که شما الان در قبال من دارید رو ، من هم نسبت به ژان دارم.
جیائو : پس چطوره بری اون یکی رو هم از طویله بیاری.
ییبو با پوزخند سری تکون داد: میخواستم کمی اذیتش کنم.
دختر سری از تاسف تکون داد: از دست تو.
.....
دوباره به ژان سر زد، یه روز گذشته بود و ژان هنوز هم بی هوش بود.
زخمش رو به وخامت میرفت، هرچند ییبو تمام تلاشش رو کرده بود.
نگاهی به دارو انداخت، به زحمت تونسته بود به دستش بیاره.
مجبور شد پزشک های گوناگونی رو ملاقات کنه، اما هیچ کدوم حاضر به دادن اون دارو نشدند.
همه به جز یکی.
قرص کوچک رو میان لبان ژان گذاشت.
مردد بود اما تصمیمش رو گرفت، باید ژان رو نجات میداد.
لیوان آب رو برداشت و سر کشید.
سمت ژان خم شد و بعد از اینکه لبانش ، لب های خشکیده ژان رو حس کرد، کم کم کارش رو انجام داد.
بلافاصله بلند شد، لپاش رنگ انداخته بود: اگه ژان بفهمه منو میکشه!
سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
.....
نزدیک غروب بود که با درد وحشتناکی در پهلویش بیدار شد.
نگاهی به اطراف انداخت ، همه چیز نا آشنا بود.
به سختی از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
یوبین مشغول خوردن غذا بود.
با دیدن ژان دستی تکان داد.
ژان به سمتش رفت: اینجا چخبره؟
یوبین با دهان پر: اومدیم مهمونی به لطف ییبو.
ژان اخمی کرد و لگدی به پای یوبین کوبید.
یوبین با اخم: چرا میزنی؟
ژان: چون دلم میخواد! خودش کجاست؟
یوبین: کی ؟
ژان: همون جوجه کوچولو.
یوبین پوزخندی زد: اون دیگه جوجه نیست، رسما خروس جنگیه.
ژان: منظورت چیه؟
یوبین: داره تمرین میکنه، اون پشت.
به پشت خانه اشاره کرد.
ژان بدون هیچ حرفی به اون سمت رفت.
بعد لحظاتی مشغول تماشای ییبو شد.
چشماش درست میدید؟ اون ییبو همان ییبوی قبل بود؟
مطمئنا نه.!
شمشیر را با ظرافت و مهارت تمام حرکت میداد.
چطور تو این مدت کم انقدر تغییر کرده بود. ییبویی که قبلا حتی نمیتونست درست شمشیر رو نگه داره، اما الان خودش یه شمشیرزن تقریبا خوب بود.
+: درسته یه ماهه اینجاست اما از همه سربازا بهتر میجنگه، همینطور ادامه بده میشه فرمانده ارتشم.
ژان برگشت و دختر رو دید.
دختر جلو اومد و همانطور که ییبو رو نگاه میکرد گفت: باید حرف بزنیم.
ژان: من که از خدامه با شما حرف بزنم.
دختر به اتاقی اشاره کرد.
هردو به سمتش رفتند، پشت میز نشستند.
بعد سکوتی کوتاه دختر گفت: بی مقدمه میگم، حاضرم بهتون کمک کنم.
ژان باوجود درد شدیدی که تمام وجودش رو در برگرفته بود، کوتاه خندید: واقعا؟
دختر سری تکون داد.
ژان: و این تغییر تصمیمتون رو مدیون چی هستم؟
جیائو: مدیون وانگ ییبو.
ژان چشم غره ای رفت.
جیائو با اخم: اگه احتیاجی بهش نداری که
ژان نگذاشت ادامه بده: احتیاج دارم، بهتون قول میدم هرچی بخواید بهتون بدم، مقام ، ثروت.
جیائو: دوتاش رو میخوام، هم مقام هم ثروت
مکثی کرد و بعد مدتی کوتاه ادامه داد: مقام همسر پادشاه آینده رو میخوام!!!
ژان قهقه ای سر داد: چی از این بهتر، هم کشور رو نجات میدم، هم صاحب همسری به زیبایی شما میشم.
دختر خنده ای مستانه سر داد: خیلی شوخ طبع هستید، شاهزاده شیائو، من گفتم این مقام رو میخوام، اما نگفتم که برای خودم میخوامش!
ژان شوکه کلمات رو بیان کرد: منظورت چیه؟
دختر: اگه کمک من رو میخوای تنها شرطم اینه که به ییبو، مقام همسر پادشاه رو بدی.
ژان: اون یه مرده!!!
دختر شونه ای بالا انداخت: من میخوام لطفش رو جبران کنم و توی راس قدرت بودن تنها کاریه که میتونم براش بکنم.
ژان دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد: دیوانه شدی؟
دختر: تنها راهش همینه وگرنه قید افراد آموزش دیده و خفنم رو بزن.
از روی صندلی بلند شد ، و با آرامش از اتاق خارج شد.
ژان با لگد محکم به صندلی کوبید: لعنت بهت، دختره احمق.
جیائو با صدای بلند : دارم میشنوم.
ژان : به درک بشنو، مسخرست، همه چی مسخرست.
جیائو: یه روزی ازم بخاطرش تشکر هم میکنی.
ژان با فریاد: عمرا!!!_______________________________
سلام و درود به ریدرای گلم😌
یه پارت خیلی خیلی طولانی خدمت شما☺️
امیدوارم دوسش داشته باشید و من رو از نظراتتون بی نصیب نگذارید.😘
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...