ژان تقه ای به در زد، بعد مکثی کوتاه دوباره در را کوبید: دوشیزه جیائو؟؟
هیچ صدایی نشنید ، مطمئن شد جیائو داخل اتاق نیست.
در رو آروم باز کرد و وارد شد.
نگاهی به اطراف انداخت ، باید جیائو رو بیشتر میشناخت.
کمی اطراف رو گشت، کتاب ها رو بررسی کرد، آن دختر راجع به همه چیز کتاب داشت، از هنر آشپزی گرفته تا مبارزه و تاکتیک های جنگی...
سمت کمد گوشه اتاق رفت.
درش رو باز کرد و آروم دستش رو داخل کمد برد تا کتابو بیرون بیاره.
: اینجا چه غلطی میکنی؟؟
ژان مثل فنر از جا پرید و به سمت صدا برگشت: اوه ییبو ...منو ترسوندی!
لبخند سرسری زد.
حالت چهره ییبو تغییری نکرد و دوباره با لحن جدی سوالش رو پرسید: اینجا چیکار میکنی؟
ژان هوفی کشید: اومدم جیائو رو ببینم.
ییبو پوزخندی زد: مطمئنی اومدی خواهر رو ببینی؟؟
ژان سری تکون داد: البته!
ییبو حرص آلود خندید: بگو اومدی اتاق جیائو رو ببینی نه خودشو، چون همه میدونن جیائو تا آخر هفته اینجا نیست.
ییبو با قدم های آرام نزدیک ژان رفت: جیائو بفهمه داری جاسوسی میکنی مطمئن باش میکشتت، اونم بدون هیچ رحمی!
ژان تکخندی زد: به نظرت منم دست رو دست میگذارم تا جیائو منو بکشه؟؟
ییبو پوزخند حرص آلودی زد: ژان مراقب سرت باش که به باد ندیش!
سمت بیرون حرکت کرد که ژان دستش رو کشید: از جیائو چی میدونی؟
ییبو برگشت و نگاهی به ژان انداخت: همه چی، شکت به جیا ئو بیخوده ،جیائو یه فرشته هست!
ژان سری تکون داد: از کجا به این نتیجه رسیدی؟
ییبو : وقتی کسی که مثل خانوادم میدونستم منو تنها رها کرد، جیائو آغوشش رو برام باز کرد، بهم پر و بال داد، اگه قرار باشه بین شما طرف یکی باشم، مطمئنا اون شخص جیائوست!
ژان لباشو خط کرد: که اینطور.
ییبو بدون هیچ حرف اضافه ای ،اتاق رو ترک کرد.
ژان خشکش زده بود ، بعد مدتی دوباره رفت سمت کمد، با دیدن کتاب های رمان ، حرصی کمد رو بست: شاید حق با ییبو باشه و شکم بیخوده!!
.....
جیانگ نگاهی به افرادش که در حال مبارزه بودند، انداخت، هنوز هم باب میلش نبود.
باید بیشتر تمرین میکردند: هی تو !
همه افراد به جیانگ نگاه کردند.
پسری ترسیده به خودش اشاره کرد: من؟
جیانگ با اخم: تو نه، بغلیت! میخوای کیو گول بزنی؟ چرا درست نمیجنگی؟
پسر سرش رو پایین انداخت، جیانگ با خشم کنارش رفت و چونه اش رو گرفت و بالا آورد: میخوای از زیر تمرین در بری؟ فکر میکنی خیلی باهوشی؟
قهقه ای کوتاه سرداد: تو احمقی! چون اولین نفری که میمیره خودتی!
با نفرت چونه اش رو رها کرد.
هاشوان متعجب به آن ها نزدیک شد: اوه ،بهتون نمیخوره چنین شخصیت خشنی داشته باشید!!
جیانگ با اخم برگشت و نگاهش کرد: چرا تو اقامتگاهتون نیستید فرمانده؟
هاشوان به جیانگ نزدیک تر شد: چون حوصلم سر رفته بود.
جیانگ اخمش رو غلیظ تر کرد: جای خوبی رو برای سر نرفتن حوصلتون انتخاب نکردید!
هاشوان بلند خندید: اتفاقا بهترین جا رو انتخاب کردم.
جیانگ متوجه شد ،از پس زبان فرمانده برنمیاد، سکوت کرد، دستی به موهاش کشید و دوباره سر جای اولش برگشت: شروع کنید.
هاشوان هم کنارش رفت و مشغول تماشا شد: سربازاتون خیلی خوبن!
جیانگ توجهی بهش نکرد.
هاشوان هوفی کشید: نمیفهمم افراد این قبیله چرا انقدر باید مغرور و از خودراضی باشن که باهات حتی حرف هم نزنند!!
جیانگ چشم غره ای رفت: مغرور نیستن، اونا سرشون گرم کار خودشونه و مثل شما بیکار نیستن!!
هاشوان اخمی کرد: اوه خدای من ، نمیتونید یکم با ملایمت برخورد کنید؟
جیانگ سریع جواب داد: نه!!
هاشوان حرصی خندید: واقعا که.
جیانگ دوباره سمت همون سرباز رفت: دیگه داری عصبانیم میکنی، بعد این همه تمرین انگار روز اولته!!
پسر سرش رو پایین انداخت، لب هاش شروع به لرزیدن کردند.
جیانگ با خشم گفت: اسمت چیه؟
پسر سعی کرد بغضی که تو گلوشه رو قورت بده: ف...فن شینگ
جیانگ: به فردی مثل تو ، توی افرادم نیازی ندارم، میتونی گورتو گم کنی!
قطرات اشک پشت سر هم از چشم پسر سرخوردند، جلوی جیانگ زانو زد: بهم فرصت بدین ، قول میدم بهتر شم!
جیانگ پوزخندی زد: این همه فرصت داشتی ، چه غلطی کردی که ازم میخوای دوباره بهت فرصت بدم، نکنه وقتی دشمن شمشیرش رو بیخ گوشت گذاشت هم ازش فرصت میخوای؟
فن شینگ نمیدونست چی بگه، کلمات مناسبی پیدا نمیکرد ، پشت سر هم مینالید : خو...خوا...هش میکنم سرورم.
جیانگ پشت چشمی نازک کرد، خواست چیزی بگه که ییبو دستش رو دور گردنش حلقه کرد: برادر!!
جیانگ لبخندی بهش زد: اووووه ییبوی ما اینجاست!
ییبو هم لبخند متقابلی بهش زد، هاشوان هنوز هم سر جای قبلی ، مشغول تماشای آن ها بود.
ییبو لبخندی زد: بهش یه فرصت بده، مطمئنم اگه بخواد میتونه بهتر شه.
جیانگ هوفی کشید: از اولش هم بدرد نخور بود، ییبو اون بدرد جنگیدن نمیخوره، باید بره پی زندگیش!
پسر نالید: من میخوام کنار دوشیزه جیائو باشم و خدمت کنم. خواهش میکنم یه فرصت بهم بدید.
ییبو دستی به بازوی جیانگ کشید: یکم مهربون تر باش، یادته روز اول همه منو مسخره میکردند؟؟
جیانگ سری تکون داد.
ییبو با لبخند گفت: همه که از اول استعداد ندارند، بهش فرصت بده تا خودشو بسازه!!
جیانگ مکثی کرد و آهی کشید : باشه ییبو فقط بخاطر تو!
ییبو و پسرک لبخندی زدند.
جیانگ نگاهی به پسر انداخت: این آخرین فرصتت هست.
پسر بلند شد و احترامی گذاشت: ناامیدتون نمیکنم سرورم.
جیانگ سری تکون داد: ادامه بدید.
خودش همراه ییبو به کناری رفتند.
جیانگ نگاهی به ییبو انداخت: حالت چطوره؟
ییبو لبخندی زد: عالی ام!
جیانگ: زندگی متاهلی چطوره؟
به لب های ییبو اشاره کرد.
ییبو با خجالت دستش رو روی لبش گذاشت: بدک نیست. تو چرا انقدر عصبی و ناراحتی؟
جیانگ نفسی بیرون داد: خواهر دوباره تنهایی رفته، نگرانشم!
ییبو آروم دست جیانگ رو گرفت و فشرد: صبح منگ زئی رو دیدم، اون گفت خواهر باز رفته، منم نگرانشم ولی دوتامون میدونیم که اون از پسش برمیاد!
جیانگ آروم چشماشو بست: امیدوارم همینطور که میگی باشه! ازم خواست مراقب ژان و همراهش باشم.
ییبو آب دهانش رو قورت داد: خواهر به ژان شک داره؟
جیانگ: خواهر فقط میخواد مطمئن بشه ، میدونی ییبو، کسایی خونشون از ما رنگین تره، هیچ وقت به قولشون عمل نمیکنند ، جیائو هم میترسه، نمیخواد اعتماد الکی کنه!
ییبو سری تکون داد: بهش حق میدم، من به خواهر افتخار میکنم، اون همیشه بهترینه!
جیانگ اروم ییبو رو بغل کرد: و اگه این ریسک رو پذیرفته بخاطر برادر کوچیکشه! کافی اون ژان دراز اذیتت کنه، قطعه قطعه اش میکنیم.
ییبو آروم خندید: خوشحالم که صاحب خواهر و برادر شدم!
جیانگ لبخند شیطونی زد: و همچنین شوهر!
ییبو اخمی کرد: بس کن جیانگ.
جیانگ باشه ای گفت و دوباره هردو مشغول دیدن تمرین شدند.
جیانگ: تمریناتت چطور پیش میره؟
ییبو لبخندی زد: حرکات جدیدی که خواهر گفته بود رو یاد گرفتم.
جیانگ نگاهی به فن شینگ انداخت : امیدوارم فن شینگ هم مثل تو بااراده و قوی باشه!
ییبو هم به اون پسر چشم دوخت: شک نکن، اون میتونه!
هردو بدون گفتن حرف اضافه ای دوباره به تمرین چشم دوختند.
.......
ژان نگاهی به هاشوان انداخت: من چیز مشکوکی پیدا نکردم، ولی باید مراقب باشیم.
هاشوان سری تکون داد: حواسم هست، فقط اینکه سربازای جیائو واقعا عالی اند.
ژان ابرویی بالا انداخت: منظورت چیه؟
هاشوان به ژان نزدیک تر شد: باورت نمیشه، اونا عالی اند، با مهارت تمام میجنگند، فکرش رو بکن کسی که ییبو رو تبدیل به شمشیرزن کرده ، مطمئنا میتونه ارتش مفت خور ما رو هم آموزش بده.
ژان اخمی کرد: یعنی میگی از همین الان مبارزه رو باختیم؟!
هاشوان گردنش رو خاروند: صد البته!!!
.....
اوگتای خان نگاهی به نامه انداخت، برای بار آخر بررسیش کرد: این نامه رو به پدرم برسون!
دستیارش احترامی گذاشت و نامه رو برداشت.
اوگتای: میتونی بری.
مرد با قدم های سریع اتاق رو ترک کرد.
یکی از خواجه ها وارد شد: سرورم اجازه ورود میخواهم!
اوگتای هوفی کشید: بیا.
خواجه احترامی گذاشت: سرورم، ملکه دو روز شده لب به غذا نمیزنند و میخواد به وضعیت مردم رسیدگی بشه.
اوگتای پوزخندی زد: زنیکه پیر! پس بهتره مثل مردمش گرسنه بمونه!
خواجه نگران گفت: اما سرورم...
با نگاه ترسناک اوگتای ، سرش رو پایین انداخت: اطاعت میشه سرورم.
....
یانگ زی غذایی که درست کرده بود رو به ملکه داد و احترامی گذاشت: لطفا ، یه چیزی بخورید.
ملکه نگاه خشمناکی به دختر و ظرف جلوی روش انداخت: همونطور که گفتم باید به وضعیت مردم رسیدگی بشه.
یانگ زی کنار ملکه نشست: اما برای اونا مهم نیست ، اونا کار خودشون رو میکنند ملکه!
ملکه پوزخندی زد: منظورت از اونا پدر خائن و هم دستاشه؟
یانگ زی سرش رو پایین انداخت: درسته پدر خائن و هم دستاشو میگم، همونایی که به چین خیانت کردند و چهار تا وحشی رو وارد حکومت عظیم چین کردند.
ملکه قهقه ای زد: خوبه طرف پدرت رو نمیگیری!
یانگ زی با جدیت تمام گفت: من همیشه طرف راستی و صداقتم، چیزی که تو وجود پدرم نیست. الانم از شما خواهش میکنم چیزی بخورید، چون با مرگ شما هیچ چیز درست نخواهد شد. این کشور به ملکه اش احتیاج داره.
ملکه لبخندی زد: انگار خون اون پدر، در رگ های تو نیست.!
.......
ییبو گیاهای جدیدی که چیده بود رو ، روی آتش گذاشت.
در همین حین کتاب پزشکی که جدیدا جیائو بهش داده بود رو مطالعه میکرد.
ژان لبخند زنان وارد شد: حالت چطوره ملکه من! از صبح تا حالا ندیدمت.
ییبو سرش رو بالا آورد: دلتنگم شدی؟
با لحن تمسخر آمیزی جملش رو گفت.
ژان : نههه میخوام بدونم انقدر که به من خوش گذشته، به تو هم خوش گذشته؟
ییبو : شاید بیشتر از تو.
ژان : اووووه....راستی داری چی درست میکنی؟
ییبو: زهر مار، میخوای؟
ژان دستاش رو بالا آورد: نوش جونت ملکه من.
ژان کنار ییبو نشست: جیائو کجا رفته؟
ییبو با وسیله کوچک توی دستش زغال ها رو باد زد.
ژان پوفی کشید: هی با توام.
ییبو ، همونطور که باد میزد آروم زمزمه کرد: وقتی جوابت رو نمیدم ، منظورم اینه که خفه شی!
ژان با حرص از جاش بلند شد: چرا اینطوری شدی؟ حتی درست باهام حرف نمیزنی.
ییبو خواست جواب سختی بهش بده که جیانگ با سبدی از گیاهان دارویی وارد شد: ییبو داروهات!
با دیدن ژان احترامی گذاشت: شرمنده مزاحم خلوتتون شدم.
ییبو لبخندی زد: نه چه خلوتی، شاهزاده میخواستند برن.
ژان اخمی کرد. از جاش بلند شد: شب میبینمت ملکه!
کلمه شب رو خیلی با تأکید گفت.
ییبو : میبینمت.
وقتی ژان خارج شد، جیانگ پوزخندی زد: انگار امشب قراره خیلی بهت سخت بگذره ، جوری که شاهزاده نگاهت کرد...
ییبو سریع کلماتش رو بیان کرد: هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
جیانگ شروع به خندیدن کرد.
.....
اسب خسته و خاک آلودش را به دست خدمتکار داد.
خدمتکار نگران به سمتش اومد.
جیائو دستش رو بلند کرد: به کارت برس.
خدمتکار سری تکون داد و اسب رو به اصطبل برد.
هوا تازه داشت تاریک میشد، فانوس های دهکده تلو تلو میخوردند و روشنایی مات و بی روحی رو به اطراف می پراکندند.
جیائو بی رمق وارد اتاقش شد.
جیانگ و ییبو با دیدن جیائو سریع وارد اتاق شدند.
ییبو نگران خودش رو به جیائو رسوند.
جیانگ دستاش رو جلوی دهانش گرفت و با بغض نالید:خ...خو.. خواهر.
زخم بزرگی روی بدنش بود،به طوری که هانفوی کرمش به رنگ سرخ در آمده بود، لب هاش کبود و بی رنگ بود.
جیائو لبخند بی جونی زد: م...من خوبم..
ییبو سریع جلو رفت و نگذاشت نقش زمین شه: سریع برو و وسایلم رو بیار.
جیانگ شوکه و سریع سمت در رفت.
ییبو دستی به گونه های جیائو کشید: دوام بیار، خواهش میکنم نمیر!!!________________________________________
سلام مهربونا
پارت جدید خدمت شما😌🧡
جدیدا خسیس شدین😭 ریدرای دست و دلبازمو میخوام🤧
مرسی از همه دوستانی که کامنت و ووت میدن🙂🤍
کسایی هم که علائم حیاتی نشون نمیدن، خیلی بدن☹️💔
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...