راه به سوی پایتخت سختتر از آن بود که هرکدام از سربازان تصور میکردند.
زمستان چین با سرمایی گزنده و برفی سنگین بر ارتش سایه انداخته بود و هر قدمی که بر زمین یخزده میگذاشتند، مثل عبور از هزاران تیغ بود.
شبهای طولانی و سردی که تنها گرمای آتشهای کوچک، امیدی کوتاهمدت به سربازان میداد.
هر صبح، مردان با بدنی خسته و پاهایی که از راه رفتن بر روی برف یخزده به درد آمده بودند، بیدار میشدند. خورد و خوراک آنها ساده بود؛ گاهی فقط نان خشک و کمی گوشت نمک شده، البته اگر خوششانس بودند!.
سربازان به دور آتشها حلقه میزدند و هر یک با لقمهای کوچک، انرژی خود را برای روز بعد حفظ میکردند.
شبی نبود که در سکوت میان این مردان نگاهی پر از خستگی و اضطراب رد و بدل نشود، اما هیچکدام شکایتی نمیکردند.
همه آنها میدانستند که سرنوشت کشورشان در دستانشان است و باید با هر سختی مبارزه کنند.
ژان، همیشه در کنار ییبو، به دقت مراقب ارتشش بود. او هرگز اجازه نمیداد احساساتش ضعف در او ایجاد کند، اما فشار این مأموریت و مسئولیت سنگینی که بر دوش داشت، گاه و بیگاه قلبش را به تپشی نامنظم وا میداشت.
ژان میدید که چطور سربازانش در برابر سختیهای راه خم نمیشوند، اما میدانست که روحیه آنها به راحتی میتواند با یک لغزش کوچک فروپاشد.
برای همین، همیشه سعی میکرد در کنارشان بماند، حتی اگر گفتن یک کلمه آرامشبخش یا یک لبخند کوچک تنها کاری بود که میتوانست برایشان انجام دهد.
اما ژان بیشتر از هر کسی نگران ییبو بود.
هرچند ییبو مصمم و شجاع به نظر میرسید، ژان نمیتوانست این نگرانی را از خود دور کند که شاید این جنگ ییبو را از او بگیرد.
یک شب که به نظر میرسید سربازان خستهتر از همیشهاند و صدای زوزه باد سرد در گوشههای اردوگاه میپیچید، ژان و ییبو کنار هم بر روی تختهسنگی نشسته بودند.
آتش کوچکی در نزدیکیشان میسوخت، ولی نمیتوانست سرمای درون ژان را از بین ببرد.ییبو نگاهی به ژان انداخت و گفت: ژان، میدانی که این جنگ برای من بیشتر از یک نبرد برای کشور است، درسته؟
ژان به او نگاهی انداخت. در چشمان ییبو چیزی میدید که او را همزمان دلگرم و نگران میکرد.
ژان : میدانم، ییبو. اما ییبو آنجا میدان نبرد است، هر شمشیری که بالا می رود به قصد گرفتن جان بالا می رود، این راه خطرناک است ، بسپرش به من ، قول میدم انتقام تو را خواهم گرفت.
یبو سری تکان داد و با لبخند تلخی گفت: نه ژان ، خودم باید مبارزه کنم ، انتقام تنها چیزی است که به من قدرت میدهد، اون عوضی ها پدر و مادرم را از من گرفتند. حالا من چیزی برای از دست دادن ندارم، جز تو پس بگذار کنارت بجنگم!قلب ژان برای لحظهای فشرده شد. او نمیخواست ییبو چنین احساسی داشته باشد، اما میدانست که حرفهایش درست است.
دستش را به آرامی روی شانه ییبو گذاشت و گفت:تو خیلی بیشتر از اینها داری، ییبو. زندگی، آینده، دوستات جیائو و جیانگ و خیلی چیزهای دیگر!ییبو به آتش نگاه کرد و سپس با نگاهی عمیقتر به ژان گفت: میدونم ژان، اما مهم ترینش تویی، اگر تو کنارم باشی، این برای من کافی است.
ژان لبخندی آرام روی لبانش نشست. گرمای این جمله در قلبش پیچید، اما همچنان ترس از دست دادن ییبو مثل سایهای سیاه در ذهنش باقی بود.
او نمیخواست چیزی بگوید که بار دیگری بر دوش ییبو بیفکند، اما احساس میکرد باید چیزی بگوید که واقعیت موقعیتشان را به یاد ییبو بیاورد.
پس دوباره به او هشدار داد.
ژان : ییبو، جنگ خطرناک است. ما نمیتوانیم از آینده مطمئن باشیم. هر لحظهای که در این راه قدم برمیداریم، ممکن است آخرینمان باشد.ییبو چهرهاش را به سمت ژان چرخاند و با نگاهی ثابت گفت: من این را میدانم، ژان. اما نمیتوانم بایستم. نمیتوانم فقط نگاه کنم که آنهایی که باعث مرگ خانوادهام شدند، بدون مجازات بمانند.
من باید این کار را انجام دهم. برای آنها، برای خودم... و برای تو.ژان نگاهش را از ییبو گرفت و به دوردستهای پوشیده از برف نگریست.
سکوتی سنگین میانشان افتاد، تنها صدای وزش باد و زمزمه آتش در هوا پیچید.
ژان میدانست که نمیتواند مانع ییبو شود، اما در دلش دعا میکرد که سرنوشت آنها را از هم نگیرد.( 🥺)
راه طولانی به سوی پایتخت پر از مشکلات بود.
بعضی اوقات برف آنچنان سنگین میشد که حرکت ارتش کند میگشت.
بعضی اوقات بادهای سرد به حدی شدید بود که برخی از سربازان حتی نمیتوانستند نفس بکشند و مجبور بودند دقایقی را در پناه کوهها و صخرهها بگذرانند.
بعضی از سربازان به خاطر سرمازدگی مجبور به توقف شدند و ارتش ناچار شد عدهای را برای مراقبت از آنها در میانه راه باقی بگذارد.
هر روز که پیش میرفت، سربازان ضعیفتر و خستهتر میشدند.
ذخایر غذا رو به پایان بود و فرماندهان مجبور بودند مصرف را محدود کنند.
تنها امیدی که ارتش را زنده نگه میداشت، اندیشه رسیدن به پایتخت و آزاد کردن آن از دست مغولها بود. اما حتی این امید نیز با هر قدمی که سختیها بر آنها میافزود، کمرنگتر میشد.
ژان، با تمام خستگی و نگرانی، همچنان به ارتشش نیرو میداد.
او میدانست که نباید از پا بیفتد. هر لحظهای که سربازان او را میدیدند، باید امید در چشمانشان زنده شود.
او میدانست که پیروزی نه فقط به استراتژی، بلکه به روحیه نیز وابسته است.
به همین دلیل، هر شب که فرصت کوتاهی پیدا میکرد، به دیدن سربازان میرفت، با آنها صحبت میکرد، آنها را به مبارزه تشویق میکرد و به آنها اطمینان میداد که پیروزی نزدیک است.
ییبو نیز به عنوان همسر ژان، به همراه سربازان میماند. او با وجود تمام اندوه و خشم در دلش، میدانست که اکنون وقتش نیست که به احساساتش اجازه دهد که کنترل او را بگیرند.
او باید قوی بماند، برای خودش، برای ژان، و برای کشورشان.
هر شب که میگذشت، سربازان یک قدم به پایتخت نزدیکتر میشدند، اما همزمان یک قدم به نبرد نهایی و شاید مرگ نیز نزدیکتر.--------
سلام دوستای گلم پارت جدید خدمت حضورتون🤍🌹
امیدوارم دوسش داشته باشید و حالا که آخرای راه قرار داریم نهایت مهر و محبتتون رو به این فیک نشون بدین❤️😍
ووت و کامنت یادتون نره خوشگلا✨❤️
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...