جیائو دستش را سمت جیانگ دراز کرد. لبخندی پر از افتخار بر لبانش بود، او همیشه به برادر کوچکش باور داشت و این دقیقا چیزی بود که پدرش به او آموخته بود...
فلش بک ۱۳ سال پیش....
نمی دانست چند روز است با برادرش تمرین میکند، اما او هیچ گونه استعدادی در شمشیر زنی نداشت.
قرار بود با حضور پادشاه مبارزه ای بین شاگردان برگذار شود و بهترین آنها میتوانست شمشیر زنی را در قصر و همراه ولیعهد آموزش ببیند.
جیائو سخت می کوشید تا برادرش بتواند، مبارزه را ببرد و روزی به عنوان فرمانده چین انتخاب شود.
روز ها را صرف آموزش کرده بود و هیچ پیشرفتی ندیده بود.
آهی کشید و کنار پدر و مادرش که در حیاط نشسته بودند رفت، هردو مشغول مطالعه بودند.
جیائو کنار آن ها نشست و نالید: پدر ... جیانگ هیچ استعدادی نداره، اون واقعا ناامید کنندهست. بردن غیر ممکنه وقتی اون با اولین حرکت نقش زمین میشه.
آقای سونگ دستی به ریش های کم پشت و بلندش کشید ، لبخندی زد: مهم نیست کل دنیا به جیانگ باور نداشته باشن.
مکثی کرد و دستش را روی شانه جیائو گذاشت و ادامه داد: مهم اینه که ما باور داشته باشیم که جیانگ میتونه.
با چشمانش به جیانگ اشاره کرد: میبینی ، اون به خودش باور داره و تلاش میکنه، پس ازت میخوام همیشه بهش ایمان داشته باشی و مطمئن باش جیانگ ناامیدت نمیکنه!
جیائو آرام سرش را تکان داد: حتما پدر
دستی به موهای بلند و ابریشمی جیائو کشید.
مادرش لبخندی زد: خانواده ما عالیه.
همگی تایید کردند و سری تکان دادند.
در همین حین خدمتکار خانه به جمع آنها پیوست و احترامی گذاشت: سرورم پادشاه جلسه اضطراری گذاشتند.
سونگ سری تکان داد و خدمتکار دوباره آن ها را ترک کرد.
نگاهی به جیائو انداخت : وقتی برگشتم میخوام راجع به پیشرفت برادرت بهم بگی!
جیائو لبخند گشادی زد: حتما پدر، ناامیدتون نمی کنم.با یاد آوری خاطرات قدیم آهی کوتاهی کشید، او به پدرش قول داده بود هیچ وقت از برادرش ناامید نشود و همیشه به او ایمان داشته باشد.
جیانگ هوفی کشید: گول خوردم.
جیائو آرام خندید: اتفاقی هست که افتاده، فقط کنجکاوم بدونم فرمانده چطوری گولت زده؟
چشمکی زد.
جیانگ چینی به ابروهایش داد و نالید: خواهر.
جیائو با خنده گفت: یعنی اون چیه که بخاطرش گونه هات قرمز شده؟
جیانگ سریع دستی به گونه های داغش گذاشت : خواهر... اذیتم نکن، من گونه هام قرمز شده چون مبارزه کردم.
جیائو سری تکان داد و نیشخندی زد: بله همینطوره!
در همین حین ییبو هم به آنها پیوست: راجع به چی انقدر مشتاق حرف میزنید؟
جیائو با دیدن ییبو لبخندی زد: خوب شد اومدی، به نظر تو، فرمانده به جیانگ چی گفته که کیش و مات شده؟
ییبو نیشخندی زد و دستی به چانه اش کشید: خب این به نظر خوب نمیاد... یعنی چی بوده که حواس جیانگ از مبارزه به کل پرت شده؟
جیانگ چشم غره ای رفت: شما دوتا دیوانه شدین!
و به سمت دهکده راه افتاد.
جیائو نیشخندی زد: کی به کی میگه دیوانه!
ییبو آرام خندید.
جیائو نگاهش به دست ییبو خورد: دستت خوب شده!
ییبو به دستش که آثار کمی از سوختی داشت ، نگاه کرد: آره.
جیائو: خیلی خوبه که سریع درمان شد و عفونت نکرد.
ییبو سری تکان داد: همش به لطف تو هست.
جیائو : منظورت چیه؟
ییبو: برای درمان از اون کتابی که بهم داده بودی ،کمک گرفتم.
جیائو لبخند تلخی زد: خوشحالم که به دردت خورد.
آن کتاب برای جیائو ارزش زیادی داشت، تنها یادگار مادرش بود.
ولی ییبو با استعداد و علاقه خود نشان داد که ارزش آن را دارد.
خوشحال بود که آن را به ییبو داده است.
نگاهی به آسمان انداخت. ابر های تیره سراسر آن را پوشانده بود.: باید سریع تر برگردیم، باران شدیدی در راهه!
ییبو سری تکان داد: همینطوره!
......
ییبو هوفی کشید: میشه بیخیال بشی!
ژان ابرویی بالا انداخت: عمرا!
ییبو اخمی کرد: چرا چنین خواسته ای داری ژان ؟
ژان نیشخندی زد: یادت رفته من و تو شرط بندی کردیم ، الان هم منتظرم نشون بدی چی بلدی!
ییبو دستی به صورت گر گرفته اش کشید: اما تا الان جلوی کسی انجامش ندادم.
ژان لبخند گرمی زد: پس بگذار اولین نفر باشم که استعدادت رو میبینه!
ییبو سری تکان داد و خجالت را کنار گذاشت.
به وسط اتاق رفت و شروع به رقصیدن کرد.
آرام و نرم میرقصید، مثل افتادن شبنم از روی گل های تازه بهاری!
حرکاتش لطافت و ریتم خاصی داشت، ژان مدهوش شده بود، تا به حال در انواع جشن های بزرگ میان اشراف و سران دیگر کشور ها شرکت کرده بود، اما تا به حال کسی را ندیده بود که این چنین لطیف و با آرامش برقصد.
انگار با هر حرکت معنایی را می رساند.
ژان لبخندش عمیق تر شد، ییبو علاوه بر زیبایی توانایی خاصی در رقصیدن داشت.
ییبو حرکت اخر را هم زد و احترامی گذاشت .
کنجکاو بود ژان چه واکنشی نشان خواهد داد.
ژان با صورتی شگفت زده بلند شد و دست زد: باورم نمیشه وانگ ییبو تو فوق العاده ای!
ییبو با شنیدن تحسین ژان لبخند به لبانش آمد: معلومه که فوق العاده ام!
ژان پوزخندی زد: باز من از تو تعریف کردم و تو پرو شدی!
ییبو فاصله میانشان را از بین برد: پرو کلمه مناسبی نیست، در واقع من خیلی بهتر و سر تر از تعریف هایی ام که ازم میکنی، تازه من شکست نفسی...
ژان با گذاشتن لب هایش روی لب های ییبو او را ساکت کرد.
بر عکس دفعات قبل خشن تر می بوسید. دستی به بند هانفوی ییبو کشید و آن را باز کرد._______________________________________
سلام دوستان عزیز
پارت جدید خدمت شما😊💕
اگه غلط املایی دیدین معذرت میخوام🤦😂
ووت و کامنت یادتون نره🤗✨✨✨✨✨✨
اینم بگم دوست دارم با توجه به نظرات شما داستان رو تموم کنم😉
پس منو از نظرات قشنگتون بی نصیب نگذارید.🤩
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...