chapter 47

152 39 4
                                    

باد می وزید و ابر های تیره سراسر آسمان را گرفته بود و نوید باران میداد.
جیائو نزدیک آمد و احترامی گذاشت: مبارزه قشنگی بود!
ژان لبخندی زد : بله ، از دیدنش لذت بردم!
جیائو هم لبخند متقابلی زد: سربازاتون منو شگفت زده کردند، از آنچه فکر میکردم بهتر بودید، بخاطر قضاوت زود هنگامم، عذر خواهی میکنم.
ژان با دستانش آرام بازوی جیائو را گرفت و بلندش کرد: احتیاجی به معذرت خواهی نیست دوشیزه.
در همین حین ییبو هم به آنها پیوست: خواهر مبارزه شگفت آور بود!
جیائو سری تکان داد: بله، هر لحظه اش منو شگفت زده میکرد.
ییبو سری تکان داد: فوق العاده بود!
جیائو: انقدر خوب بود که دلم می‌خواهد هر چند وقت یبار مسابقه ای برگذار بشه، فرقی نمیکنه شمشیر زنی باشه یا تیراندازی و یا حتی رقص!
ژان لبخندی زد: فوق العاده هست، منم با شما هم نظر هستم. پس ماه بعد مسابقه تیراندازی بگذاریم، برای رقص فکر نکنم کسی داوطلب بشه، همه ناراحت و افسرده اند!
جیائو سری تکان داد: سربازان برای جنگ روحیه و حال خوب میخواهند، تنها انگیزه کافی نیست.
ژان سری تکان داد: به تصمیم تون احترام میگذارم.
جیائو احترامی گذاشت و  نگاهی به ییبو کرد: ازت میخوام هم تو مسابقه رقص و هم تیراندازی شرکت کنی!
ییبو یکه ای خورد و سریع سریع کلمات رو بیان کرد: هیچ کدامش رو شرکت نمیکنم!
نگاهی به ژان انداخت: ییبو توی رقص فوق العاده هست!
چشمان ژان از تعجب گرد شد و سرش را سمت ییبو چرخاند: جدی؟
ییبو احساس کرد خون به صورتش دویده و کل صورتش از شرم قرمز شده است.
جیائو آرام خندید: ییبو نمی خواد وحشت کنی ، مابیرون از قصر زندگی میکنیم و توی زندگی هیچ قانونی نداریم.
قبلا هم بهت گفته بودم ، اینجا قوانین قصر نیست، در صورتی که آسیبی به کسی وارد نشه، هرکس میتونه هرکاری میخواد رو بکنه.
ییبو سری تکان داد: متوجه ام!
جیائو لبخندی زد و به جیانگ اشاره کرد: برادرم حال خوشی نداره، بهتره برم و دلداریش بدم.
ژان : حتما دوشیزه!
جیائو با قدم های آرام سمت جیانگ رفت.
سکوت طولانی برقرار شد، هیچ کدام حرفی نمیزدند و به جای نامعلومی خیره شده بودند، تا اینکه ژان گلویش را صاف کرد و گفت: بلدی برقصی؟
ییبو لبخند سرسری زد و دستی به گردنش کشید: خواهر زیادی بزرگش میکنه!
ژان نزدیک تر شد : یعنی بلدی !
ییبو سری تکان داد.
ژان صورت قرمز شده ییبو را قاب گرفت : به من نگاه کن!
چشمان فراری ییبو بالاخره روی ژان ثابت شد.
ژان لبخند گرمی زد: تو همسر منی، هیچ وقت دوست ندارم کنار من خجالت بکشی و حس بیگانگی کنی و در ضمن در مورد قوانین با جیائو موافقم.
ییبو لبخندی زد و دستانش را روی دستان ژان گذاشت: ممنونم که حس بدی بهم ندادی!
ژان چینی به ابرو هاش داد: چرا باید حس بد بدم؟
ییبو با چشمان غمگین نالید: چون مردا نمیرقصن!
ژان هوفی کشید: کی چنین قانون مسخره ای رو بیان کرده؟
مکثی کرد و ادامه داد : بعضی وقتی باورم نمیشه انقدر خنگی!
ییبو دست ژان را از صورتش کنار زد: تو به من گفتی خنگ؟ اصلا میدونی پسر جذاب و زرنگی مثل من یه همسر خنگ داره؟
ژان خندید: یعنی میگی من خنگم؟
ییبو نیشخندی زد: شک داری؟
ژان لپ ییبو رو کشید: هی وانگ ییبو مراقب باش با پادشاه یه کشور چطور حرف میزنی!
ییبو انگشت اشاره اش را بالا آورد: هی پادشاه کشور، حواست باشه دیگه لپام رو نکشی!
ژان اینبار دو دستش را بالا آورد و لپ های ییبو را گرفت و کشید.
ییبو با چشمای گرد با مشت آرام به سینه ژان کوبید: هی شیائو ژان ،بار آخریه که بهت میگم لپام رو ول کن، وگرنه...
ژان نیشخندی زد: وگرنه؟
ییبو : وگرنه اولین پادشاه خواجه خواهی شد!
پوزخندی زد و به سمتی که  جیائو و جیانگ بود ، رفت.
ژان با اخم صداش کرد: هی وانگ ییبو.
ییبو نیشخندی زد و بدون توقف به راهش ادامه داد.

_____________________
لازم به ذکره بگم اگه دوسش دارید ووت و کامنت بدین؟😉❤️

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now