Chapter 1

1.4K 199 26
                                    

شهر در جشن و پایکوبی غرق شده بود،به هر گوشه نگاه میکردی خبر تولد نوزادی را نوید میداد، ولیعهد و پادشاه آینده متولد شده بود.!
پادشاه فرمان داده بود ،تا هفت شب و هفت روز دروازه های قصر را به روی عموم مردم باز کنند.
این هفت شبانه روز باعث شد، کسانی که مدت ها گرسنه بودند و چیزی برای خوردن نداشتند ،احساس کنند درست وسط بهشت فرود آمده اند.
میز ها کنار هم به طول چیده شده بودند، روی میز ها از جون آدمیزاد تا شیر مرغ پیدا میشد.
پادشاه بعد از ده سال ، صاحب فرزند شده بود.
فرزندی که با ورودش ، ابرهای تاریک حکومت را کنار زده بود. حال او یک جانشین داشت.
سران حکومت  ، مشغول خوش و بش بودند،
پادشاه که حال روی ابر ها سیر میکرد وارد شد،
قدم های استوار بر میداشت.
روی صندلی مخصوص خودش نشست.
مقامات احترام گذاشتند و تبریک گفتند.
وزیر اعظم احترامی گذاشت: سرورم  دوباره تبریک میگم
پادشاه قهقه ای از شادمانی سر داد: ممنون وزیر
وزیر دوباره احترامی گذاشت و شروع به بیان کلمات کرد: سرورم، چه اسمی برای ولیعهد انتخاب کردید؟
پادشاه دستی به ریش های نسبتا بلندش کشید و در فکر فرو رفت: هنوز تصمیم نگرفتم.
وزیر دوباره احترامی گذاشت: سرورم ، نظرتون راجع به چانگ چیه؟ ولیعهد با آمدنشون به زندگی همه مردم رونق دادند، و این اسم برازنده ایشان هست.
پادشاه سری تکون داد: بدک نیست، شیائو چانگ
وزیر احترامی گذاشت و نشست.
پادشاه رو به بقیه: شما نظری ندارید؟
وزیر مالیات و خزانه داری این بار بلند شد و ادای احترام کرد: سرورم ، من فن رو پیشنهاد میکنم، این اسم یعنی قدرتمند و جسور
وزیر سر جایش نشست و همگی شروع به بیان نام هایی کردند.
پدر همسرش از گوشه ای نظر خود را داد: جیان، به معنی ، قوی و سالم
اما مادر پادشاه با لباس هایی از جنس ابریشم و تاج طلایی آویز دار به سر، وارد شد: شیائو ژان
پادشاه بلند شد و احترامی گذاشت: ملکه مادر
زن روی صندلی مخصوصش نشست و با اقتدار کلمات رو بیان کرد: اسم ولیعهد شیائو ژان خواهد بود، به معنی جنگ کوچک ، اسم ولیعهد باید جنگ باشد، تا دشمنانش از وجودش هراسان و نزدیکانش همراه او باشند. و با او بر دشمن بتازند، چه دشمن خارجی و چه دشمن داخلی!!
پادشاه سری تکون داد: هرچه ملکه مادر امر کنند.
همه مقامات احترام گذاشتند و یکصدا گفتند: هرچه ملکه مادر امر کنند.
بلاخره اسم ولیعهد هم انتخاب شد،ملکه مادر به دیدن نوه اش رفت.
در گهواره زیبایی خوابیده بود.
نگاهی به ملکه انداخت، او هنوز بی هوش بود.
کودک را در بغل گرفت و دست های کوچکش را بوسید: تو خیلی زیبایی!!
صورت کوچکش را برانداز کرد، خیلی زیبا بود، بیش از اندازه زیبا.
نگاهش به خال کوچک پایین لبش افتاد، لبخندی زد: قراره با این خال کوچک و این زیبایی قلب خیلی ها رو ببری.
مکثی کرد : ولی تو شیائو ژانی، مثل اسمت باید سر سخت باشی.
بوسه ای به لپ های زیبایش زد و آرام او را به تختش  برگرداند.
نگاه دیگری به آن فرزند زیبا انداخت و خارج شد.
روز  پایانی جشن بود، مردم در طی این هفت روز ، غذاهای شاهانه میخوردند، خوش و بش میکردند و همه مشکلات خود را فراموش کردند.
ولی این گفته که خوشی ها زود گذر است، به طرز باورنکردنی درست است، خوشی ها همانند نسیم در زندگی ما می وزد ، اما بدی و روزهای تیره مثل طوفان در زندگی  بی وقفه جریان دارد.
باید قدر این نسیم های خوشایند و هرچند کوتاه را دانست.
مردم  با بی میلی کم کم قصر رو ترک کردند، روز های گذشته صدای خنده مردم و پایکوبی در آن موج میزد، اما هم اکنون خالی بود از آن ها.
خدمه مشغول جمع کردن میز ها بودند، انگار هیچ جشنی نبوده،
قصر هم اکنون در سکوت خفه شده بود.
...
قاصد سراسیمه وارد شد.
احترامی گذاشت: سرورم رسیدند.
پادشاه نوشیدنیش را لاجرعه سر کشید: کی رسیده؟
مرد نفس نفس میزد: ژانگ جادوگر
لیوانش  را  روی میز گذاشت و بلند شد: الان کجاست؟
مرد: تو تالار اصلی منتظر شما هستند.
پادشاه شیائو و همراهانش وارد تالار شدند.
ژانگ احترامی گذاشت: منو ببخشید که دیر کردم.
پادشاه لبخندی زد: مهم نیست، فقط میخام زود تر ، طالع پسرمو ببینی.
ژانگ لبخندی زد و دندون های سیاهش مورد دید قرار گرفت، ترسناک بود.
با موهای جو گندمی ، قد بلند و چوبی خم شده در دستش، از همه عجیب تر کلاهش بود.
او جادوگر معروف چین بود، هیچ یک از پیشگویی هایش اشتباه از آب در نیامده بود.
او از بحر آینده خبر داشت. و اتفاقات هر زندگی را مانند فیلمی کوتاه میدید.
کنار تخت نوزاد رفت و بلندش کرد.
به چشم های آن  بچه و کف دستش نگاه کرد.
بعد هم کودک رو به جای قبلی اش برگرداند.
پادشاه با نگرانی: چی دیدی؟
ژانگ احترامی گذاشت و شروع به بیان کلمات کرد: سیاهی، جنگ ، سقوط سلسله شیائو
پادشاه شیائو با شنیدن این کلمات عرق سرد ریخت و بدنش دچار لرز شد، با ناباوری پرسید:
چیییی؟ بیشتر توضیح بده
ژانگ: پسرتون آینده درخشان و بدون کدری داشت ولی در بیست و پنج سالگی عاشق شخصی میشود که همه زندگی اش را داغون خواهد کرد. نه تنها زندگی خودش، با افشای جنسیت معشوقش کل کشور علیه او قرار میگیرند. و جنگ رخ میده و سلسله شیائو به کل نابود خواهد شد.
شیائو آروم روی تخت کنار همسرش نشست، همه آن ها میدانستند ژانگ هیچگاه اشتباه پیش بینی نخواهد کرد، هیچگاه!!
شیائو با صدای پایین: جنسیت معشوقش؟
ژانگ سری تکون داد: بله، ولیعهد عاشق همجنس خود ،خواهد شد.
این حرف بیشتر شیائو را عصبی کرد، دستی به صورتش کشید: باید چیکار کنم، تا جلوی این اتفاق رو بگیرم؟
ژانگ : این سرنوشت ولیعهد و سلسله شیائو هست ، اما هنوز یک راه وجود داره!
پادشاه کمی خوشحال شد ، پس یک راه وجود داشت.
ژانگ ادامه داد: شش سال بعد ، پسری متولد میشود، اگه بتونید پسرایی که  در آن  سال به متولد میشوند رو نابود کنید، شاید بشه این ابرهای تیره ی تقدیر ولیعهد رو کنار زد.

________
سلام به روی ماهتون
خوشحالم که فیک بنده حقیر رو برای خوندن انتخاب کردید⁦♥️⁩⁦♥️⁩
این اولین فیکشن منه ، امیدوارم دوسش داشته باشید و ازم حمایت کنید.

Snow

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now