ژان خودش رو به ییبو رسوند و نیشخندی زد: گندیه که خودت به بار آوردی!
ییبو قیافه ای درهم کشید: ژان گا، اون گوزنه خیلی خوشگل بود، دلت میاد کبابش کنی!
ژان قهقه ای سرداد: اتفاقا من از خوردن چیزای خوشگل و چشمگیر خوشم میاد.
ییبو چشم غره ای زد: هیولا.
ژان کمانش رو از دست ییبو گرفت: دنبالم بیا.
ییبو با قدم های نامطمئن همراهیش کرد.
کمی جلو تر رفتند و کنار درختی ایستادند،
ییبو: اینجا کجاست ژان؟
ناگهان ژان انگار چیزی دیده باشد، دست ییبو رو گرفت و هردو پشت سنگی مخفی شدند.
ییبو خواست چیزی بگه که
ژان انگشت اشارش رو به معنی سکوت جلوی دهانش برد و با سر به سمت راست اشاره کرد.
تعدادی از سرباز های مغول در حال شکار بودند.
ییبو بادیدن سربازان مغول، حس نفرت وجودش را گرفت.
حس عجیبی داشت، حس انتقام.
انتقام مرگ خانوادش و گرفتن خوشی های ییبو.
اگه اونا نبودن مطمئنا زندگی جدید ییبو شروع میشد، اون زندگی که همیشه توی رویاهاش میدید.
اما مدت ها بود آرزوهاش فرو ریخته بود و تنها خواستش کشتن اون آشغالا بود.
از نفرت و عصبانیت می لرزید.
نگاهی به شمشیر ژان انداخت و با یه حرکت سریع در آوردش.
با قدم های سریع سعی کرد خودش رو به اون عوضیا برسونه.
اما چیزی مانعش شد، یه جفت دستای گرم که دستش رو احاطه کرده بود.
سعی کرد دستش رو بیرون بکشه اما ژان محکم تر دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
نگاهی به صورت عصبی ییبو کرد، نمی دونست چی باید بهش بگه.
ییبو با بغض نالید: ژان گا بذار برم، بمیرم هم مهم نیست، فقط میخوام اون عوضیا رو بکشم.
ژان ییبو رو به سمت پشت سنگ کشید.
آروم قطره اشکی که از چشم ییبو سر خورده بود رو پاک کرد: میفهمم چه دردی داری، اما الان وقتش نیست، مطمئن باش اگه میدونستم میتونیم شکستشون بدیم اینجا تماشاچی نبودم.
سربازا زخمی اند، اگه الان بری همه مون رو به کشتن میدی.
ییبو آهی کشید: چطور میتونم بگذارم آزادانه بگردند؟
ژان به دست های سرد ییبو فشاری وارد کرد: ازشون انتقام میگیرم، نه تنها انتقام خانواده تو رو ، انتقام همه خون هایی که ریخته شده رو
فقط صبر کن.
ییبو شمشیر را ،روی زمین پرت کرد، دست هایش میلرزید.
ژان دستی به موهای مرتب و ابریشمی اش کشید: همه این روزا تموم میشن.
....
پادشاه: اینجا یه راه مخفیه، اگه ادامش بعدی، بعد دو ساعت به کوهستان میرسی.
وقتی به کوهستان رسیدی ، قله رو بالا برو، یه معبد پیدا می کنی، اونجا دنبال شخصی به اسم هایکوان بگرد و بگو که دختر منی، حتما کمکت میکنه.
یانلی سری تکون داد: باشه
مردد به والدینش نگاه کرد: میتونم قبل رفتن بغلتون کنم؟
پدرش با لبخند سری تکون داد.
مدت کوتاهی در آغوش هم بودند.
مادرش لباس یانلی رو مرتب کرد: مراقب همدیگه باشید.
یانلی با چشمانی که تار شده بود سری تکان داد.
پدرش: موفق باشی!
یانلی دوباره سری تکان داد و وارد دریچه شد.
نگاهی به والدینش انداخت، آن ها با لبانی خندان بدرقش کردند.
یانلی به قدم هاش سرعت بخشید.
چشمانش تار میدید، اما الان وقت جا زدن نبود، باید به حرف والدینش گوش میداد.
....
اوگتای خان: نمیشه که منتظر بمونیم، خبری از وزیر یانگ نشد؟
فرمانده : هنوز نه
اوگتای با حرص خندید: این قولی که به پدرم داده بود، نیست.
مکثی کرد: وضعیت طاعون از چه قراره؟
فرمانده: همه سربازای بیمار رو انداختیم داخل شهر، باید صبر کنیم.
اوگتای خان: من رو اینجا مسخره خودتون کردید، به من فتح چین رو قول دادین، اما اینجا فقط باید صبر کنم.
فرمانده ترسیده آب دهانش را قورت داد: به زودی یه راهی پیدا میکنیم.
....
وزیر یانگ: اینطوری نمیشه، اگه این وضع ادامه پیدا کنه اوگتای به ما هم رحم نمیکنه.
وزیر لی و آقای چو ساکت بودند و چیزی نمی گفتند.
یانگ: باید جنگ داخلی ایجاد کنیم.
لی شوکه نگاهی به یانگ انداخت: منظورتون چیه؟
....
مرد شرابش رو نوشید و با صدای بلند گفت: چه فایده، قراره همگی به زودی بمیریم، یا با طاعون یا مغول ها بلاخره وارد شهر می شوند.
اگه خونی توی این کشور ریخته بشه مقصرش پادشاه شیائو هست، چون حریص و طمع کار بود.
حاضر نشد تاج و تختش رو فدای مردم کنه.
مرد کناریش : آره درست میگی، من شنیده بودم مغول ها گفته بودند اگه همون روز تسلیم میشدیم هیچ خونی ریخته نمیشد.
مرد اولی با تاسف سری تکون داد: آره، ولی پادشاه حاضر به رها کردن تخت عزیزش نشد.
همه کسانی که داخل غذاخوری کوچک بودند ،حرف هایشان رو شنیدند.
مرد با سرعت از جایش بلند شد: اگه کمکشون کنیم شاید بگذارند زنده بمونیم، ولی اگه طرف پادشاه شیائو باشیم با این سلاح های داغونی که مثلا باهاش مجهزمون کرده، کل مردم شهر خواهند مرد.
مرد دوم هم بلند شد: منم همراهیت میکنم.
و کم کم نفرات دیگری هم که بودند به آن ها ملحق شدند.
.....
ژان ماهی رو به ییبو داد: بیا بخور
ییبو تشکری کرد و غذا رو گرفت.
باآرامش غذایشان را خوردند.
ژان از جایش بلند شد: من دوباره باید برم وضعیت دشمن رو بررسی کنم.
ییبو لقمه ای که در دهانش بود را به سختی قورت داد.
یوبین از جاش بلند شد: منم همراهتون میام.
ژان به نشانه منفی سری تکان داد.
یوبین: پس شرمنده سرورم،شما هم اجازه رفتن ندارید.!
ژان شوکه نگاهش کرد: تو داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟
یوبین نزدیک تر شد: نمیتونم اجازه بدم خودتونو به خطر بندازید.
ژان حرصی خندید: نمیشه، تو باید اینجا باشی.
یوبین: اگه بخواید جایی برین ،من هم میام.
ژان با دادن فحش هایی نه چندان جالب، در حال رفتن به سمت بیرون غار بود.
یوبین لبخندی زد: میبینمت ییبو
ییبو: الان یعنی ژان قبول کرد باهاش بری؟
یوبین آروم سر تکون داد: نمیبینی داره خود خوری میکنه، من باید برم.
ییبو باشه آرومی گفت و دوباره مشغول خوردن شامش شد.
...
شب از نیمه گذشته بود اما هنوز ژان و یوبین برنگشتن.
ییبو به سمت بیرون غار رفت و کنار سنگی ایستاد.
به ماه و شب پرستاره نگریست.
دامن هانفویش را بالا کشید و از محل پر گل و لای گذشت.
نگاهی به اطراف انداخت.
کسی نبود. پس به خودش جرئت داد کمی دور تر شود.
به شدت احتیاج به پیاده روی داشت، به خود قول داده بود فقط کمی از غار دور میشود.
اما انگار در نگه داشتن قولش موفق نشد.
صدای پایی را پشت سرش شنید.
برنگشت، جرئت نداشت برگردد.
پس به سرعتش افزود، اما رفته رفته صدای قدم های بیشتری رو پشت سرش احساس میکرد.
برگشت و نگاهی به عقب انداخت.
سه سرباز مغول با قیافه هایی شهوت بار دنبالش راه افتاده بودند.
تلو تلو خوران به جلو حرکت کرد.
ولی انگار شانس باهاش یار نبود و دو نفر از جلو هم محاصرش کردند.
مرد جلویی با قدم هایی سریع خودش رو به ییبو رسوند: اومدیم شکار که جسم مون رو سیر کنیم ، اما انگار خواست خدا بوده که روحمون هم سیر بشه.!
بقیه سرباز ها با صدا های نکره شروع به خندیدن کردند.
ییبو با نگاهی تحقیرانه سراپای مرد ها رو برانداز کرد.
مرد جلو اومد و دستی به کمر ییبو کشید: خوشگله موافقی امشب رو همگی باهم صبح کنیم؟
نفسش بوی گند شراب میداد.
ییبو دستش را بالا برد و سیلی محکمی نثار مرد کرد.: گورتون رو گم کنید.
مرد لحظه ای شوکه ماند ، بعد پوزخند زنان دور لب هایش را لیسید.
و به ییبو نزدیک شدند.
دستش را روی گردن ییبو گذاشت، ییبو لگد محکمی به پایش کوبید.
مرد پوزخند زنان: معلومه زن قوی هستی، امیدوارم بتونی همه مون رو راضی کنی!!
چند نفری سر ییبو ریختند، ییبو گاز میگرفت و مشت و لگد می انداخت.
به شدت تقلا میکرد.
مرد ها دستشان بیکار نمی ماند و پستی بلندی های ییبو رو لمس می کردند و با دهانشان هرجا که پیش می آمد را می بوسیدند.
پیراهنش از چند جا پاره شد و موهایش بهم ریخت.
اما نباید تسلیم میشد.
_________________________________________
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...