chapter 31

304 127 21
                                    


دستش رو روی اهرم کوچک که ،پشت کمد نسبتا بزرگی بود کشید ، بعد مدتی کوتاه کمد کنار رفت.
ییبو جیائو رو بلند کرد و وارد اتاق پشت دیوار شدند.
جیائو رو روی دشک گذاشت و سریع لکه های خون رو پاک کرد و دوباره کنار جیائو رفت.
با دیدن جیائو قطره اشکی که به زور میخواست نگهش داره، از چشمش سر خورد.
دستش رو نوازش کرد.
جیانگ سراسیمه و نفس نفس زنان وارد شد، به شدت نگران بود، با دست هایی لرزان وسایل ییبو رو کنارش گذاشت.
ییبو بینی اش رو بالا کشید.
جیانگ انقدر تو خودش بود که متوجه، صورت خیس ییبو نشه.
اینبار اهرم داخل اتاق رو فشار داد و بعد لحظات کوتاه کمد سر جای خودش برگشت.
ییبو نگاهی به جعبه کوچکش انداخت، با دستای لرزون شروع کرد به گشتن جعبه، گیج بود، نمیدونست دنبال چی میگرده.
مدتی از کارش دست کشید و نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد. احتیاج به دقت و تمرکز داشت.
دوباره نگاهی به وسایلش انداخت.
اما اینبار میدونست میخواد چیکار کنه.
جیانگ زانو هاش رو بغل گرفته بود ،نه چیزی میگفت، نه چیزی میشنید.
برگشت به همون دوران بچگی.
فلش بک
جیانگ بیشتر خودش رو جلو کشید، با لپ هایی باد کرده و صورت کیوتش شروع به حرف زدن کرد: خواهر.
آروم صداش زد، جیائو کتاب جلوش رو ورق زد : بله.
جیانگ با دستای کوچکش دست جیائو رو لمس کرد: بریم برف بازی؟
جیائو که  با دقت کتاب رو مطالعه میکرد، توجهی به جیانگ نکرد.
جیانگ سرش رو پایین انداخت: یعنی نمیای؟
جیائو لبخندی زد: بمونه برای بعد جیانگ، هوا سرده ، ممکنه سرما بخوریم.
جیانگ لباشو لوله کرد و با قلبی شکسته، کنار پنجره نشست.
دونه های برف با شدت بیشتری روی زمین فرود می آمد.
جیانگ دستاش رو به پنجره سرد رسوند.
جیائو نگاهی به اون جسم گرد و قلمبه انداخت، بیشتر از این دلش نیومد اذیتش کنه، کتابش رو بست: هی قلمبه، بیا بریم برف بازی!
جیانگ باشوق و چشمانی که از خوشی میدرخشید: جدی؟ میخوای بریم؟؟
جیائو از جاش بلند شد: نیای پشیمون میشم.
با قدم های کوچکش خودش رو به جیائو رسوند.
لباس های بیشتری پوشیدند، جیائو شالی که مادرش بافته بود، رو دور جیانگ پیچید.
جیائو دستای کوچکش رو گرفت و سمت حیاط رفتند.
جیانگ خم شد و دستاشو پر برف کرد: خیلی سفید و خوشگله.
چشماش برق میزد، لب هاش خندان بود.
جیائو گونه اش رو نوازش کرد: دوست داری آدم برفی درست کنیم؟
جیانگ با شوق تند تند سر تکون داد.
جیائو خم شد: باشه پس، بیا آدم برفی درست کنیم.
جیانگ نفسی کشید: م...میشه بجای آدم برفی ساده  یه فرشته درست کنیم؟
جیائو سوالی نگاهش کرد: فرشته؟؟
جیانگ سری تکون داد: یه فرشته مهربون که هروقت صداش کنم ، صدامو بشنوه، همه آرزو هامو برآورده کنه.
جیائو بوسه ای به گونه جیانگ زد: بیا هرچه سریع تر درستش کنیم.
هردو مشغول درست کردن یه فرشته برفی شدند.
بعد ساعتی، هردو به فرشته برفی چشم دوختند،
درسته زیاد، جذاب و بی نقص نبود. اما برای اون دو ،واقعا بی نقص بود.
جیانگ دولا شد و احترامی به فرشته گذاشت.
جیائو هم به تبعیت از جیانگ، احترامی به فرشته گذاشت.
جیائو : چه خواسته ای از فرشته داری؟
جیانگ کمی فکر کرد: خواسته هام خیلی زیاده.
جیائو لبخندی زد: سعی کن آرزو های مهمت رو به فرشته بگی، اونایی که خیلی مهم اند، نباید هر درخواستی از فرشته کنی، اونطوری اون ناراحت میشه.
جیانگ حالا که متوجه حرف های جیائو شده بود، چشماشو بست و دستاش رو بهم قفل کرد: آرزو میکنم....
مادرش با لبخند نگاهشون کرد: بچه ها غذا حاضره!!!
پایان فلش بک.
جیانگ لب های لرزونش رو تکون داد: آرزو میکنم خواهرم خوب شه.
اشک هایش رو پاک کرد: حالش چطوره؟
ییبو بدون برگشتن سمت جیانگ جواب داد: خونریزیش بند اومده، اما هنوزم تو حالت بحرانی هست.
جیانگ از جاش بلند شد و با پاهای لرزون خودش رو به ییبو رسوند.
.....
ژان نگاهی به بیرون انداخت، شب شده بود و ییبو هنوز نیومده بود.
روی تخت نشست: به درک اصلا نیا، امشب تخت برای خودمه!
ملحفه رو ،روی خودش کشید.
چشماش رو بست، اما خوابش نبرد، از جاش بلند شد و اتاق رو ترک کرد.
به اتاق هاشوان رسید : هی بیداری؟......هاشوان..... هاشوان
هاشوان با چشمای خواب آلود  سریع سمت در رفت و بازش کرد: چیزی شده این موقع شب اومدی؟
ژان بعد کمی فکر، شمشیرش رو محکم تر گرفت: ییبو هنوز برنگشته.
هاشوان با چشمای درشت شده به ژان نگاه کرد: چی؟؟ الان تو بخاطر ییبو‌ پاشدی اومدی دم اتاق من؟! نگران همسرتی؟
ژان اخمی کرد: نه ، فقط میخوام بدونم داره چیکار میکنه.
هاشوان در اتاقش رو بست و کنار ژان ایستاد: به هر حال برات مهمه!
ژان اخمی کرد:کمتر حرف بزن و راه بیوفت.
هردو سمت دهکده حرکت کردند.
....
ییبو دوباره تب جیائو رو چک کرد، خیلی نگران بود، نمیتونست خودش رو ببازه، جیانگ  تو دنیای دیگه ای سیر میکرد، پس باید همه حواسش رو جمع میکرد و تب جیائو رو پایین میاورد.
دم نوش رو داخل لیوانی ریخت و منتظر شد،سرد شود.
بعد از اینکه از سردی کامل آن اطمینان پیدا کرد، با قاشق آن دمنوش رو به خورد جیائو داد.
انقدر این کار رو کرد که نصف لیوان تموم شد.
حالا وقتش بود جیائو برای زنده موندن تلاش کنه، ییبو تمام کارهایی که میتوانست رو انجام داده بود.
کنار جیانگ رفت و بغلش کرد، جیانگ نگاهی به ییبو انداخت و اشک های حلقه زدش ، شروع به ریختن کردند.
جیانگ دستاشو محکم دور ییبو حلقه کرد: بگو که زنده میمونه!
با افتاده ترین و ملتمسانه ترین حالت حرفاش رو زد.
ییبو موهای جیانگ رو نوازش کرد: مطمئنم زنده میمونه، چون اون قوی ترین دختریه که میشناسم.
جیانگ با هق هق وسط حرفش پرید: ب...برای من اون قوی ترین شخصیه که میشناسم.
ییبو لبخندی زد: همینطوره پس مطمئن باش زنده میمونه!!!
وقتی دید جیانگ آروم شده، آروم از بغلش بیرون اومد: برگرد به اتاقت و بخواب. من مراقبشم.
جیانگ سری تکون داد: هیجا نمیرم.
کمی دور تر از جیائو دراز کشید، ییبو هم لبخندی زد و وسط دوتاشون خوابید: منم همینجا میمونم.
جیانگ چشماش رو بست: بهتره بری پیش شوهرت.
ییبو پوزخندی زد: اون بره بدرک.
....
ژان و هاشوان خسته از گشتی که زده بودند سمت اتاقشان رفتند.
هاشوان گردنش رو خاروند: مطمئنم داخل دهکده نیست.
ژان شونه ای بالا انداخت: دیدی که کل دهکده رو گشتیم اما نبود، انگار آب شده رفته تو زمین.
هاشوان دستی به شونه ژان کشید: تا خودش نیاد ما نمیتونیم پیداش کنیم، برو یکم بخواب.
ژان سری تکون داد.
.....
نزدیک صبح بود که با احساس لمسی در دستانش ، چشماشو باز کرد.
جیائو بی جون لبخندی زد: ییبوی من!
ییبو با چشمانی پر از اشک و لب هایی که شروع به لرزیدن کردند، بلند شد و کنار دشک جیائو نشست، دستش رو گرفت و بوسه ای روش زد، بوسه ای که همه نگرانی هاش رو نشون میداد.
جیائو با دست های بی جونش، اشک های ییبو رو پاک کرد: چرا داری گریه میکنی؟!
بغضش ترکید و قطرات اشک پی در پی شروع به ریختن کردند: ...خ...خیلی...ترسیدم.
جیائو نفس عمیقی کشید: آروم باش من خوبم.
جیانگ هم  کم کم چشماشو باز کرد، با دیدن جیائو ، بلند شد و بغضش ترکید .
جیائو با اخم گفت: خجالت بکشید، مردای گنده!
ییبو و جیانگ وسط اشک ریختن، خندیدند.
جیائو هوفی کشید: گمشید بیرون، سرم گیج میره، باید بخوابم.
ییبو لبخندی زد: آره باید حسابی استراحت کنی ما میریم.
هردو با شادی اتاق مخفی رو   ترک کردند و اجازه دادند جیائو استراحت کنه.
جیانگ نگاهی به کف اتاق انداخت: انگار یکی خیلی نگران بوده!!
ییبو: منظورت چیه؟
جیانگ به رد پاهای خاکی اشاره کرد.
ییبو سری تکون داد: اون نگران نیست.
جیانگ پوفی کشید: پس چیه؟!
ییبو لبخندی زد: فضول.
...
آروم در اتاقش رو باز کرد، وقتی دید ژان خوابیده، ملحفه رو بلند کرد و گوشه ی دیگه تخت دراز کشید.
ژان تکونی خورد و سمت ییبو برگشت. دستی به جای ییبو‌ کشید، با برخورد به بدن ییبو چشماش رو باز کرد: اومدی.
ییبو سری تکون داد.
ژان لبخندی زد: فکر نکن یادم رفته که از تنبیهت فرار کردی.
ییبو چشم غره ای رفت: توام فکر نکن یادم رفته که گفتم تخت رو باهات شریک نمیشم!
ژان آروم خندید: پس بیا بعضی وقتا برای هم  استثنا  قائل بشیم.
دست ییبو رو گرفت و میون دستاش فشرد.
ییبو اخمی کرد و دستش رو کشید.
اما ژان محکم تر گرفتش: اینم جزوه اون استثنا هاست!
چشماش رو بست، ییبو هم اول  نگاهی به قیافه غرق در آرامش ژان  و بعد به دستان در هم قفل شدشون انداخت.
پوزخند کوچکی زد و چشماش رو بست.
__________________________________________
سلام مهربونای من🤗
بابت تاخیر به شدت شرمنده ام و عذرخواهی میکنم، این روزا به شدت درگیرم.😶
سعی میکنم فعال تر بشم و پارتای طولانی تر بگذارم😅
کامنت و ووت یادتون نره♥️😊

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now