chapter 45

144 44 5
                                    

جیانگ با قدم های آرام خود را به میدان رساند، با آرامش تمام قدم برداشته بود و ذره ای عجله نکرد.
باد آرام می وزید و هربار موهای ابریشمی پسر را نوازش میکرد.
نیشخند بزرگی به لب داشت و همین هاشوان را عصبی میکرد.
نیشخندی که هاشوان آن را تحقیر آمیز میدانست.
از همان اول که به دهکده آماده بود ، جیانگ لحظه ای دست از مسخره کردنش برنداشته بود.
امروز باید به جیانگ یک درس حسابی میداد، تا دفعه دیگر برایش شاخ و شانه نکشد و تحقیرش نکند.
هردو با پوزخند رو به روی هم ایستاده بودند.
ژان نفس عمیقی کشید ، بیشتر از قبل مضطرب بود، اگر هاشوان به جیانگ می باخت، سربازان جیائو برنده میدان بودند .
اگر هاشوان می‌برد آن وقت ژان میتوانست امید کوچکی داشته باشد و بقیه نبرد را به نفع خود پیش ببرد.
هاشوان کمی نزدیک تر شد: جناب جیانگ آماده ای برای باخت؟
در همین حین صدای طبل بلند شد و مبارزه آغاز شد.
جیانگ شمشیرش را بالا آورد: به همین خیال باش.
و سمت هاشوان حمله کرد، هاشوان هم ضربات پی در پی جیانگ را دفع میکرد.
از سرعتشان گرد به پا شد و کسی نمی توانست درست آن دو نفر را ببیند.
هاشوان ضربه دیگری را دفع کرد:  قدرت زیادی دارین.
جیانگ همونطور ک شمشیرش را تکان میداد: منظورت چیه؟
هاشوان اینبار جیانگ حمله کرد: منظوری ندارم!
نیشخندی زد.
جیانگ حرکات بعدی را ماهرانه تر اجرا کرد و هاشوان طبق معمول همه آن ها را دفع کرد.
ژان مضطرب ایستاده بود و به مبارزه نگاه میکرد.
ییبو دستش را روی شانه ژان گذاشت: بهتره بشینی ،فکر نکنم مبارزه اون دوتا تموم بشه!
ژان نگاهی به ییبو انداخت: چطور؟
ییبو ژان را روی صندلی نشاند: یه نفر فرمانده ارتش چین هست و دیگری فرمانده سربازان اشباح
مکثی کرد و ادامه داد: فکر میکنی این نبرد به همین زودیا تموم میشه؟
ژان خندید و سری تکان داد: معلومه که نه!
ییبو : بیا شرط ببندیم کی پیروز میدان میشه!! من روی جیانگ شرط میبندم تو هاشوان.
ژان سری تکان داد: موافقم ، بعد چه چیزی به برنده میرسه؟
ییبو کمی فکر کرد : هرچی برنده تعیین کنه.
ژان نیشخندی زد و گفت: هرچی؟
ییبو سری تکان داد: آره هرچی.
نیشخند ژان پر رنگ تر شد، اگر ییبو میدانست ژان چه چیزی در ذهن دارد هیچ موقع با او شرط نمی بست.
....
نمی دانست چه مدت در حال مبارزه است، اما اکنون هردو خسته بودند و چهره ای کبود داشتند.
موها و ظاهرشان کاملا بهم ریخته بود و عرق های درشت روی صورتشان گواه از  خستگی مبارزه میدادند.
هاشوان نفس نفس زنان گفت: چطوره ...شکست... رو قبول کنی... جناب جیانگ و... انقدر... تلاش نکنی.
جیانگ بدون حرفی به مبارزه  ادامه داد.
هاشوان می دانست اگر مبارزه را ادامه دهد تا فردا ادامه خواهد داشت، باید جور دیگری میبرد.
باید حواس جیانگ را پرت میکرد.
شکست دادن جیانگ از راه مبارزه بدنی ممکن نبود چون آن ها از لحاظ بدنی و مهارت شمشیر زنی ، مساوی بودند.
اینبار هاشوان فقط دفاع میکرد، از حمله خبری نبود، جیانگ نفس نفس میزد، صورتش به شدت قرمز شده بود، نمی دانست از سرمای هوا چنین شده یا بخاطر مبارزه.
موهایش بهم ریخته باز شده بودند و با هر حرکت، باد در میان آن ها چنگ میزد و پراکنده ترش میکردن.
هاشوان همونطور که مبارزه میکرد ، به چشمان جیانگ که ازش فراری بودند ،زل زد.
نگاه هاشوان باعث میشد جیانگ احساس کند گونه هایش بیشتر از پیش قرمز شده و احساس معذب بودن کند.
چرا هاشوان با آن چشم های درشت و مشکی این گونه به او زل زده بود؟
چرا برای لحظه ای ازش چشم بر نمیداشت و چرا قلب جیانگ انقدر بی تاب بود.
نباید اینطوری بهش زل میزد، نباید نباید....
هاشوان کلماتی که در ذهنش بود را بیان کرد: تو خیلی زیبایی!
شمشیر در دستان جیانگ متوقف شد: چی.... گفتی؟
هاشوان از فرصت استفاده کرد و شمشیر را کنار گردن جیانگ گذاشت: مبارزه تمومه!
جیانگ هنوز هم در گیر آن کلمات بود، چرا با شنیدن آن جمله دست و پایش را گم کرده بود و تسلیم حیله هاشوان شده بود؟
چرا متوجه نبود هاشوان او را به مبارزه روانی گرفته و او هم انقدر خام بود که چنین مبارزه ای را ببازد.
....
ژان نفس عمیقی کشید و با افتخار گفت: اون فرمانده ارتش چین هست، انتظار دیگه ای ازش نداشتم.
ییبو نیشخندی زد: معلوم نیست به جیانگ چی گفت که حواسش پرت شد وگرنه نمیتونست ببره!
ژان شانه ای بالا انداخت: میدان نبرد جایی برای حواس پرتی نیست، لحظه ای درنگ باعث میشه سرت جدا بشه.
ییبو سری تکان داد: همینطوره!
ژان هم متقابلا سر تکان داد: بله
دستی به موهای ییبو کشید: خودت رو آماده کن!
ییبو ابرویی بالا انداخت: برای چی؟
ژان نیشخندی زد: شرط رو باختی همسر عزیزم!

_________________________________________
های لاوز
پارت جدید که گفتم شب آپش میکنم
از اونجایی ک ووت و کامنتا به شدت پایینه
مجبورم کوتاه کوتاه آپ کنم.
اگه داستان رو دوست دارین و میخواین آپ شه
ووت و کامنت یادتون نره قشنگای من🥺❤️

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now