ییبو نگاهی به دوخت ژان انداخت و خندید.
ژان اخمی کرد: چرا میخندی؟
ییبو:. این دیگه چطور دوختیه؟
ژان : من شاهزادم نکنه انتظار داری دوخت و دوز هم بلد باشم؟
نخ و سوزن رو کنار ییبو گذاشت و بلند شد: پس بازش کن و خودت بدوز، ناسپاس نالایق
ییبو خندید: کجا میری حالا؟
ژان: جایی که تو نباشی، یادت نره به توصیه های طبیب عمل کنی.
ییبو خندید، بدنش درد میکرد، اما از لحاظ روحی مشکلی نداشت.
دستی روی دوخت کشید و همراه با آن لبخند کوچکی زد.
......
یک روز بعد
پایتخت غرق در خون بود.
دروازه هایی که به روی دشمن باز شده بود، بیماری که باعث ضعف مردم در دفاع شده بود.
وقتی دروازه باز شد ،مغول ها همچون مور و ملخ به داخل شهر ،حجوم آوردند و فقط به کسانی که کمکشون کرده بودند، رحم کردند.
بقیه مردم رو سلاخی کردند، حتی به بچه ها و زنان باردار نیز رحم نکردند.
غروب خونینی تو پایتخت، در جریان بود.
اوگتای خان خشنود از جویبار خونی که راه انداخته بود،
نگاهی به پادشاه و ملکه انداخت، با اینکه اسیر شده بودند اما هنوز هم غرورشان پا برجا بود.
اوگتای با پوزخند گفت: پادشاه شیائو خوب جنگیدی اما بی فایده بود ، به پایتختت نگاه بنداز، به خودت و ملکه ات!
مکثی کرد : همه تون رو به زانو در آوردم، اما هنوز مغروری.
پادشاه شیائو با نیشخندی جوابش رو داد: مهم نیست کی و چی رو به زانو در آوردی، وقتی ژان هنوز سرپا هست به خودت مغرور نباش، ژان میاد و با خاک یکسانت میکنه!
اوگتای خنده عصبی کرد: همون پسر فراری تو میگی؟
پادشاه با غرور گفت: آره همونو میگم، پسر من یه ولیعهد معمولی نیست، پس حسابی مراقب خودتون باشید.
اوگتای خان: ممنون از تذکرت ، ولی نیازی بهش ندارم.
شمشیرش رو با ضرب روی گردن پادشاه فرود آورد.
ملکه شوکه و با چشمانی اشکبار کنار جسد زانو زد و بدن امپراطور را در بغل گرفت.
پادشاه غرق در خون و با زخم هولناکی روی گردن ، در آغوش ملکه بود.
لب هایش لرزید و رنگش پرید، چشمانش روشنی همیشگی رو از دست داد و غش کرد.
اوگتای خان با پوزخند: هرچند خاندان ما خون نجیب زاده ها رو نمیریزند، اما زیادی زر زد.
رو به سربازش کرد: ملکه رو به قصر میبریم.
...
یانگ و بقیه وزرا برای خوشامد گویی اوگتای اومده بودند.
اوگتای توجهی به کفش گلی اش نکرد و داخل تالار اصلی شد.
یانگ احترامی گذاشت: خوش اومدین سرورم.
اوگتای سری تکان داد: فکر میکردم دست رو دست گذاشتی ولی از حق نگذرم کمک بزرگی کردی. تو با درایتت یه پایتخت رو به زانو در آوردی.!
یانگ پوزخندی زد: تفرقه سرورم، با تفرقه میشه داخل بزرگ ترین حکومت ها هم نفوذ کرد.
اوگتای با دست آروم چند بار روی شانه یانگ زد.
......
هاشوان سراسیمه خود را به ژان رساند.
ژان با تعجب بهش نگاهی انداخت.: به این زودی جنگ رو بردی؟ سربازات کجان؟
هاشوان احترامی گذاشت: سرورم، چه پیروزی ای؟ همه سربازانم رو از دست دادم
ژان قیافش در هم شکست: چی
هاشوان : ما تو تله افتادیم ژان، اتفاق بد تر اینه که پایتخت محاصره شده.!!((دیر رسیدی فرزندم🤧پایتخت باخون یکی شده))
ژان با حرص از جاش بلند شد: باید هرچه سریع تر بریم پایتخت.
هاشوان سری تکان داد و بلند شد.
ژان رو به سربازانش: نیمه شب به پایتخت برمیگردیم، اونایی هم که حالشون بده رو با ارابه میبریم.
سرباز ها اطاعت کردند.
ییبو و یوبین خودشون رو به ژان رسوندن
یوبین: ما که هنوز دشمن رو شکست ندادیم، چطور برگردیم به پایتخت؟
ژان هوفی کشید: یوبین وضعیت خرابه، دشمن پایتخت رو محاصره کرده، باید سریع خودمون رو برسونیم.
ییبو هینی کشید.
ژان نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره سمت هاشوان رفت.
....
نیمه شب شده بود.
ژان و همراهانش در حال حرکت بودند.
ییبو رو ، روی اسب خودش نشانده بود.
هاشوان پوزخندی زد: پادشاه شیائو کجاست که ببینه صاحب عروس شده.!!
ژان اخمی کرد: دهنت رو ببند.
ییبو آروم خندید.
هاشوان اینبار به ییبو چشم دوخت: نه تحسینت میکنم خیلی زیباست. ولی آدم باش و نزنش.
ژان : الان وقت این حرفاست؟
هاشوان: باشه نخور مارو
ییبو نگاهی به ژان انداخت: هرموقع خسته شدی جامون رو عوض میکنیم شاهزاده.
ژان: باشه
تقریبا صبح شده بود، ژان از خستگی چشماش روی هم میرفت.
سمت اسب یوبین رفت: پیاده شو نکبت.
یوبین: سرورم میدونید که اسب من اجازه نمیده کسی به جز من سوارش بشه.
هاشوان: ژان چرا انقدر خجالتی هستی دوتایی سوار شید.
ژان: اسبم خسته میشه.
هاشوان آروم خندید: اسبت خسته بشه مهمه اما خودت نه!!
ییبو: من میتونم پیاده بیام.
ژان با اخم بهش زل زد.
اسب رو نگه داشت و
دستی به پهلوش کشید: بهت قول میدم وقتی پایتخت رسیدیم تازه ترین علف ها رو برات بیارم.
بعد هم با حرکتی سریع سوار اسب شد.
ییبو سری چرخوند و با ژان چشم تو چشم شد.
ژان با لبخند: یوبین کره خر اسبش رو نداد، راه دیگه ای نداشتم.
هاشوان: اتفاقا الان همه چی قشنگ تر شد.
ژان افسار اسب رو گرفت: تو یکی خفه شو!!
آروم طوریکه فقط ییبو بشنوه زمزمه کرد: ناراحت نشو، اون زیادی تو هواست.
ییبو خمیازه ای کشید: ناراحت نشدم.
ژان : اگه خوابت میاد میتونی بهم تکیه بدی، هواتو دارم.
ییبو به ژان تکیه ای داد: ممنون ژان
ژان لبخندی زد: بخواب دیگه طبیب کوچولو.
....
وقتی چشم هایش رو باز کرد متعجب به اطراف نگاهی انداخت، کنار درختی خوابیده بود و شنل ژان رویش انداخته شده بود.
معلوم بود ، اتراق کردند.
لبخند زیبایی زد: چرا انقدر باهام خوبی ژان؟
هاشوان پشتش پوزخندی زد: چون بهت علاقهمند شده!!
ییبو برگشت و چشم غره ای رفت.
هاشوان با بهت: ببین کپی خودشی.!
ییبو: ژان کجاست؟
هاشوان: دلت براش تنگ شده؟
ییبو سنگ نسبتا کوچیکی سمتش پرت کرد، اما هاشوان به موقع جا خالی داد.: باشه بابا.
صدای سم اسب و بعد هم صدای دختری توجهشون رو جلب کرد: ژاننن
دختر خود را به اون محل رسوند.
ژان از توی چادر بیرون اومد.
با دیدن یانلی متعجب شد.
یانلی از اسب پیاده شد و به سمت ژان اومد: ژاننن
محکم بغلش کرد و به هق هق افتاد.
ژان دستی به موهای یانلی کشید: چیشده، چرا اینجایی؟
ییبو با دیدن اون دختر توی بغل ژان اخم ریزی کرد.
هاشوان آروم زمزمه کرد: حسودی نکن، خواهرشه!!
بعد هم به سمت اونا قدم برداشت.
پسری که همراهش بود هم به سمت ژان اومد: سرورم، ما به فرمان پادشاه اینجاییم.
ژان: اینجا چخبره؟
یانلی نامه رو به ژان داد: این دستور پادشاه برای توست.
ژان نامه رو گرفت و شروع به خوندن کرد:
شیائو ژان، ولیعهد کشور چین
این نامه رو به عنوان یه پادشاه مینویسم نه یک پدر پس باید از دستوراتم اطاعت کنی.
مدتی بعد نامه رو بست. مات و مبهوت شده بود.
یوبین و هاشوان: چیشده؟
ژان توی عالم دیگری بود، با بهت کلمات رو بیان کرد.: پادشاه به همه مون دستور داده، به هیچ وجه نزدیک پایتخت نشیم. دشمن سپاه بزرگ و .. داره. باید صبر کنیم تا زمانش برسه.
هاشوان با خشم: چه مسخره صبر کنیم تا اونا هر غلطی دلشون بخواد بکنند؟
ژان یقه لباس هاشوان رو گرفت و با عصبانیت گفت: سربازای زخمی ما نمیتونن در مقابل یه ارتش بایستند. باید یه مدت صبر کنیم.
هاشوان عصبی به سمت چپ حرکت کرد: این دیگه چه دستوریه!!!
هایکوان رو به ژان: باید به جای امنی بریم. نزدیک جنوب غربی میتونه جای مناسبی برای پنهان شدن باشه.
ژان پوزخندی زد: مثل ترسو ها باید پنهان بشیم.
هایکوان: فعلا آره ولی در آینده در مقابلشون می ایستیم.__________________________________________
اگه جمله بندی اشتباه و غلط املایی دیدین ازتون عذرخواهی میکنم.
امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید😄
دیگه فیک از حالت جنگ خارج میشه، بریم ک مخفی شیم☹️💕
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...