وقتی احساس کرد کمی خالی شده، نفس عمیقی کشید و خم شد.
به گل سفید رنگ نگاه انداخت، گیاهی که برای تقویت قلب استفاده میشد.
کمی ازش چید.: فک کنم باید قلبم تقویت شه.
لبخند تلخی روی لب هاش نشست.
از جاش بلند شد و با گل های سفید در دست سمت دهکده راه افتاد.
خورشید در حال غروب بود.
ییبو وارد دهکده شد و نگاهی به اطراف انداخت.
سمت اتاق خودش و ژان رفت.
ژان مشغول درست کردن تیر بود.
نگاهی به نوکش انداخت.
ییبو وارد اتاق شد.
ژان نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد.
ییبو هوفی کشید،مردد بود، اما بعد لحظاتی نزدیک ژان رفت و کنارش نشست.
نگاهی به صورت غمگین ژان انداخت ، لباش رو خط کرد: اوم...ژان
ژان نگاهی به تیر بعدی انداخت: هوم؟
ییبو دستش رو جلو برد و دست ژان رو گرفت.
ژان برای لحظه ای از کارش دست کشید و به قیافه شرمنده ییبو چشم دوخت.
ییبو لبش رو خیس کرد: ...م..معذرت میخوام...من زیادی تند رفتم.
ژان لبخند کوتاهی زد: حقیقت بود.
با لحن ناامید و شکسته ای جملش رو بیان کرد.
ییبو لبش رو گزید: ولی من بازم نباید انقدر تند میرفتم.
ژان دست ییبو رو گرفت و نوازش کرد: اشکالی نداره. خودم مقصرم، نباید میبوسیدمت!
ییبو لبخند تلخی زد: فراموشش کردم.
ژان دست ییبو. رو بیشتر تو دستاش فشرد: میشه مثل قبل بشیم؟
ییبو با چشمای درشت به ژان نگاه کرد.
ژان : تو همسر منی، این چیزیه که دوتامون انتخابش کردیم پس الان میخوام همراهم باشی، راه من خیلی سخت و طولانیه، احتیاج دارم یه همراه قوی مثل تو داشته باشم، یکی که وقتی سختی ها رو شونه هام سنگینی کرد، بهش تکیه کنم. میخوام همسرم بجای جنگ و جدل با من، همراهم باشه.
ییبو سری تکون داد: سعی ام رو میکنم، به شرطی که رو مخم نری.
ژان تک خندی زد: خودت بیشتر رو مخ آدم میری!!
ییبو اخم غلیظی تحویلش داد: چی گفتی؟؟دراز عوضی
ژان هوفی کشید و آهسته زمزمه کرد: انگار جدال ما تمومی نداره!!
ییبو : داری چی میگی با خودت؟ جرئت داشته باش و بلند بگو.
ژان دوباره مشغول کار قبلش شد: هیچی!
ییبو هم کنارش نشست، مدت کوتاهی سکوت بینشون حاکم بود تا اینکه ییبو شکستش: بهم تیراندازی یاد میدی؟
ژان نیم نگاهی به ییبو انداخت، کاملا جدی بود.
ییبو لبخند دندون نمایی زد: نظرت چیه؟ من شاگرد خوبی ام!
ژان دوباره مشغول شد: یاد نمیدم.
ییبو پوفی کشید: ژان چند دقیقه پیش چی میگفتی؟ همسرم و همراهم، کدوم همسری درخواست شریک زندگیشو رد میکنه؟!
ژان تیر نصفه رو روی زمین گذاشت: مجانی کاری انجام نمیدم!!
ییبو با غرور دستی به پهلوش برد: هرچقدر پول بخوای دارم!
ژان قهقه ای زد: خیلی بامزه ای! فکر میکنی من تشنه پولم؟؟
ییبو : چی از جونم میخوای پس؟ نکنه...نکنه
ژان انگشتش رو ،روی لب ییبو گذاشت: هییسس، یه شرط دارم.
ییبو سرش رو تکون داد، ژان مکثی کرد: به سوالام جواب بدی.
ییبو منتظر سوالات ژان شد.
ژان دستی به گردنش کشید و بعد سوالاتش رو پرسید: جیائو چرا به مهمونی میره؟ هدفش چیه؟ مطمئنم رسیدن تو به قدرت یکی از اهدافشه!
ییبو با پوزخند دست ژان رو از روی لباش کنار زد: میخوای خواهرم رو بفروشم؟؟هه...عمرا
مهم نیست دلایل جیائو از همکاری باهات چیه ولی اینو بدون ،دشمن دشمن دوست به حساب میاد.
لبخندی زد و جملات بعدی رو بیان کرد: چرا از خودش نمیپرسی؟؟ اینو بدون اگه جیائو بهت نگه هیچکس دیگه ای به سوالاتت جواب نمیده.
ژان هومی گفت و دوباره مشغول کارش شد.
ییبو تو فکر فرو رفت.
ژان نگاهی بهش انداخت و آروم گفت: اگه میخوای تیراندازی یاد بگیری،باید از درست کردن تیر شروع کنی.
ییبو متعجب نگاهش کرد.
ژان همونطور که مشغول بود گفت: بهت یاد میدم.
ییبو لبخند زیبایی زد: میدونستممم!!!
......
جیانگ جوشونده ای به جیائو داد: ییبو برای پیدا کردن این دارو خیلی زحمت کشیده پس تا ته بخور.
جیائو لباشو خط کرد: واقعا بد مزه هست، نمیتونم بخورمش.
لباشو غنچه کرد و با چشمای مظلوم به جیانگ چشم دوخت.
جیانگ قهقه کوتاهی سرداد: بهتره بخوریش دختره ی لوس ، اگه ییبو بفهمه نخوردیش ،به این فکر نمیکنه که سردسته اشباحی، تیکه تیکت میکنه.
جیائو آروم خندید: تو که بهش نمیگی مگه نه؟
جیانگ جدی نگاهش کرد وقتی تعلل جیائو رو دید اخمش غلیظ تر شد: اگه همین الان سر نکشی خودم میرم و میارمش.
جیائو پوفی کشید و دستش رو دراز کرد: باشه بدش به من.
جیانگ لبخند دندون نمایی زد و لیوان رو به جیائو داد.
جیائو قلوپی نوشید وقیافه اش از انزجار جمع شد.
جیانگ پوزخندی زد: باید به ییبو بگم داروهای تلخ تر برات درست کنه که دفعه بعد تو همچین دردسری خودتو نندازی.
جیائو بینی اش رو گرفت و جوشونده رو سرکشید.
بعد چند ثانیه نفس عمیقی کشید: آخیش!
جیانگ اخمی کرد: نمیخوای بگی چیشده؟؟ تونستی تجهیزات رو پس بگیری؟
جیائو آهی کشید و سری به نشونه نه تکون داد.
جیانگ منتظر جیائو شد.
جیائو لبخند تلخی زد: شکست خوردم، اون مرد زندست.
جیانگ لباشو خط کرد: بیشتر توضیح بده؟
جیائو احساس خوابآلودگی داشت، دوباره روی دشکش دراز کشید: جیانگ خواهش میکنم، من هنوز حالم خوب نیست.
چشماش رو روی هم گذاشت.جیانگ به صورت غرق در خواب خواهرش چشم دوخت: بذار حالت خوب شه، اون موقع همه چی رو باید بهم توضیح بدی. نمیگذارم فرار کنی.
........
ییبو وسایل رو روی زمین رها کرد: اهههه بسه دیگه، سه ساعت مثل برج زهرمار نشستی و داری تیر درست میکنی، بلند شو بریم بیرون.
از جاش بلند شد و دستش رو سمت ژان دراز کرد.
ژان نیم نگاهی به دستش انداخت و دوباره مشغول شد.
ییبو هوفی کشید: بیا بریم.
دستش رو نزدیک تر برد.
ژان همونطور که به نوک تیر نگاه میکرد گفت: خودت برو، میبینی که کار دارم.
ییبو لباشو غنچه کرد: یعنی الان همراهم نمیای؟ گفتی مثل قبل شیم، اما ببین خودت تلاشی نمیکنی، میگی کار ،وظیفه؟ منم جزوه وظایفتم ژان!!( 👌)
ژان نگاهی به قیافه کیوت ییبو انداخت، وقتی داشت گلایه میکرد، حسابی خوردنی میشد.
لبخندی زد و دست ییبو رو گرفت و بلند شد.
ییبو باافتخار لبخندی زد و دست ژان رو کشید.: باید بریم و ستاره ها رو تماشا کنیم.
ژان هم با قدم های بلند همراهش راه افتاد.
_______________________________________
های گایز
نمیدونم چه حکمتیه تعدادتون زیاد میشه ووت و کامنتاتون کم میشه🤔😂
من از بس آپ نکرده بودم خودم یادم رفته بود چپتر قبل چیشد🤣🤣
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...