با جیانگ و هاشوان تمام دهکده رو دیدند.
سمت اتاق مهمان حرکت کردند.
جیانگ احترامی گذاشت: به احتمال زیاد خواهر شب میاد، شما تا اون موقع استراحت کنید.
ژان سری تکون داد: حتما، ممنون که وقت گذاشتید.
جیانگ تبسمی کرد: وظیفه ام بود شاهزاده شیائو، اگه امر دیگه ای نیست من مرخص شوم؟
ژان سری به نشانه منفی تکون داد.
احترامی گذاشت و بعد به سمت اقامتگاهش حرکت کرد.
ژان در افکارش غرق شده بود، همونطور که تو فکر بود، وارد اتاق شد.
هاشوان حرصی مشتش رو به میز کوبید و با دلخوری گفت: ژان، چرا میگذاری اون جیانگ عوضی منو کوچیک کنه؟
ژان همانطور که تو فکر بود، آروم زمزمه کرد: الان چیزای مهم تری برای رسیدگی داریم.
هاشوان متعجب به ژان نگاه کرد.
ژان به صندلی کناریش اشاره کرد، هاشوان نشست.
ژان: از گروه اشباح چی میدونی؟
هاشوان: همون چیزایی که تو میدونی.
ژان با جدیت تمام پرسید: همه چیز رو بگو، حتی کوچک ترین و مسخره ترین چیزا رو.
هاشوان گلوش رو صاف کرد: گروه اشباح یکی از گروهای شورشیه که علیه ظلم طبقه های بالا تر میجنگه و گروه قوی هم هست. سردستشون همونطور که میدونی سونگ جیائو و برادرش جیانگ هست. فقط همینا رو میدونم.
ژان کلافه دستی به گردنش کشید: به نظرت دلیل مهمونی رفتن های جیائو چیه؟
هاشوان کمی فکر کرد: خب مطمئنا دنبال متحد میگرده!
ژان: یه چیزی در موردش مشکوکه، جیائو دنبال متحد نیست، خودش تنهایی کار میکنه.
هاشوان با نگرانی که تو صورتش موج میزد پرسید: پس فکر میکنی تله ای تو کار باشه؟
ژان سری تکون داد: جیائو بر عکس ظاهر دلفریبش، باطن ترسناکی داره!!
هاشوان: از کجا میدونی؟
ژان: حس شیشمم میگه، فکر کنم در آینده باهاش به مشکل بخورم.
هاشوان دستی به شونه ژان کشید: دیگه داری بزرگش میکنی، قرار نیست که دست نشونده جیائو باشیم اگه اینطور که تو میگی باشه، از سر راه برش میداریم!!
ژان آروم زمزمه کرد: باید مراقب باشیم.
.....
لباس هاش رو عوض کرد.
خسته بود ، اما ترجیح داد با ژان حرف بزنه.
آینه کوچکش رو برداشت و خودش رو برانداز کرد.
جیانگ با صدای بلند: شاهزاده شیائو اجازه ورود میخواهند.
جیائو لبخندی زد: داخل بیان.
برای بار آخر ظاهرش رو چک کرد.
وقتی ژان رو دید بلند شد و هردو به هم احترامی گذاشتند.
جیائو به صندلی اشاره کرد: لطفا بنشینید.
ژان سری تکون داد ، سمت صندلی رفت و نشست.
جیائو هم دامنش رو گرفت و نشست.
با کوزه کوچک روی میز، پیاله ژان رو پر کرد: این شراب نابی هست، مطمئنم خوشتون میاد.
ژان لبخندی زد و نوشید: این فوق العاده ست.!!
جیائو آروم خندید: دقیقا.
ژان بعد مدت کوتاهی گفت: خب دوشیزه جیائو امر بفرمایید.
جیائو : این چه حرفیه سرورم.
((بدم میاد همدیگه رو فحش کاری نمیکنند😑))
بعد مکثی کوتاه ادامه داد: همونطور که میدونید ، آدمی نیستم که بخوام مقدمه چینی کنم، شما و افرادتون میتونید ،تو دهکده ما اقامت داشته باشید.
ژان سوالی نگاهش کرد.
جیائو ادامه داد: جیانگ بهم گفت که دهکده رو نشونتون داده، همونطور که دیدید ، دهکده بزرگی داریم. همه افرادمون یجا باشه بهتره.
هم برای آموزش و هم امنیت، شنیدم افرادتون پراکنده هستند، اینطوری همه یکجا جمع میشیم و تمرین میکنیم.
ژان در تایید حرفش سری تکون داد: اینطوری که عالی میشه.
جیائو: بله ، قراره آخر هفته نیرو های جدید بهمون ملحق بشه، آموزش افراد شما و نیروی جدید رو از آخر هفته شروع میکنیم.
ژان اخمی کرد: نیرو های من مبتدی نیستند.
جیائو: سرورم متاسفم که این رو میگم اما افراد شما برای من مبتدی هستند.
ژان پوزخندی زد: اینطور فکر میکنید؟
جیائو: البته ، میتونید امتحان کنید.
ژان سری تکون داد: حتما، آخر هفته میبینیم!!
جیائو تبسمی کرد: از الان براش مشتاقم.
ژان خواست چیزی بگه که جیانگ بلند اعلام کرد: وانگ ییبو اینجاست.
جیائو: داخل بیاد.
ییبو بعد مدت کوتاهی به جمعشون ملحق شد.
صورت خسته ای داشت، خسته تر از جیائو.
جیائو به صندلی کنار ژان اشاره کرد: بشین.
ییبو با بدنی خسته روی صندلی نشست.
جیائو: امروز خیلی خسته ای.
ییبو آروم سر تکون داد: آره خب، امروز کلی تمرین کردم و بعدشم رفتم کوهستان.
جیائو: نمیخواد انقدر به خودت سخت بگیری، تو همه جوره عالی هستی.
ییبو زیر چشمی نگاهی به ژان انداخت: اما هنوز هم بعضیا فکر میکنند من همون احمق سابقم.
جیائو از شدت جدی بودن ییبو خندش گرفت: ییبو تو از همون اول هم درخشان بودی، ولی خوب یکم گرد و خاک روت بود.
ییبو لبخند شیرینی تقدیمش کرد: درست میگی خواهر.
جیائو با تبسم کوچکی نگاهش رو از ییبو گرفت و به ژان نگاه کرد: هردوتون رو گفتم بیاید چون میخوام یه تاریخ برای مراسم ،انتخاب کنید.
ژان کمی فکر کرد.
ییبو پوزخندی زد: هرچی تو بگی من باهاش موافقم ، اصلا اگه بگی میتونم از امشب همسر این باشم.(( کلا «این » رو گفت تا تحقیر کنه😐))
ژان پوزخندی زد: خود شیرین.
ییبو چشم غره ای رفت.
جیائو: ازتون نخواستم انقدر خصمانه باهم رفتار کنید، دوتاتون به اندازه کافی سن دارید و دیگه بچه نیستید، شاهزاده ژان نظر شما چیه؟
ژان نگاهی به جیائو انداخت: من هم تصمیم رو به عهده شما میگذارم.
جیائو: سه روز دیگه بهترین زمان برای ازدواجه.
ژان و ییبو هردو سرشون رو سمت جیائو برگردوند و شوکه نگاهش کردند.
جیائو چینی به ابروهاش داد: این نگاها چه معنی میده؟طالع بین این روز رو پیشنهاد داد و از قضا فردا قراره جواهرات و پارچه های جدید وارد شهر بشه. خیاط هم سریع لباس ها رو آماده میکنه. اتاقتون هم که مشخصه پس الکی نباید طولش بدیم.
ژان لبخند ساختگی تحویلش داد: بله درسته.
جیائو از جاش بلند شد: پس حالا که به تفاهم رسیدیم، شایسته نیست،وقت شما رو بگیریم.
ژان و ییبو هردو بلند شدند.
ژان: همکاری و همراهی شما برای من افتخاره دوشیزه.
جیائو لبخندی زد.
بعد مدتی کوتاه ژان و ییبو خارج شدند، جیانگ که دم در ایستاده بود وارد اقامتگاه شد.
ژان و ییبو هردو به سمت اقامتگاهشان حرکت کردند.
بعد کمی قدم زدن ییبو آروم خندید.
کنترل خنده اش سخت شده بود.
ژان اخمی کرد: به چی میخندی؟
ییبو لبش رو گاز گرفت تا خنده اش رو کنترل کنه: به اینکه قراره باهم ازدواج کنیم.
این بار بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره ، از ته دل خندید ، صورتش زیر نور ماه میدرخشید.
ژان برای لحظه ای مسخ چهره زیبا و بی نقصش شد.
اما بعد لحظه ای دوباره اخم جاش رو گرفت: نخند.
اما ییبو توجهی به حرفش نکرد.
ژان هم لباش به خنده شکل گرفته بود اما به زور سعی میکرد خودش رو کنترل کنه: میگم نخند، این یه دستوره!!
ییبو نگاهی به ژان انداخت اینبار بلند تر خندید: خ..خودتم داری میخندی ژان گا دیدم.
ژان صورتش رو برگردوند: دیوانه!!
و به راهش ادامه داد.
ییبو بعد مدتی کوتاه خنده اش محو شد و جای آن را علامت سوال بزرگی گرفت.
با قدم های بلند خودش رو به ژان رسوند: ژان !
ژان برگشت و سوالی بهش نگاه کرد.
ییبو سوالی که ذهنش رو در گیر کرده بود، پرسید: اگه من دختر بودم، میتونستی قلبت رو بهم بدی؟!
ژان اخمی کرد: این چه سوالیه؟
ییبو لبخندی زد: خب جواب بده، میخوام بدونم ورژن پسرم رو دوست نداری یا کلا ازم خوشت نمیاد.
ژان : کلا ازت خوشم نمیاد.
سریع و واضح کلمات رو بیان کرد.
ییبو آروم خندید: آه خداروشکر خیالم راحت شد، چون اگه قلبت رو هم بهم میدادی،من قبولش نمیکردم!!
ژان پوزخند کشداری زد: که اینطور.
بدون حرف اضافه ای سمت اقامتگاهش رفت.
ییبو با پاش محکم به زمین کوبید: مردک خودشیفته.
.....
دو روز مثل برق و باد گذشت و روز مراسم رسید.
ییبو هانفوی قرمز رنگ پوشید.
جواهراتش متشکل از ، نیم تاج ها، گردنبند ها و انگشتر ها روی تخت خوابش پخش شده بود.
روی هم رفته انبوهی از گل ها و ستارگان خیره کننده.
پیرزنی به ییبو کمک کرد و موهای او را قبل از رفتن به مهمانی، با نخ های کتانی رنگی بست و بعد از اتمام کارش رفت.
جیائو و جیانگ با شوق به ییبو نگاه کردند: چقدر قرمز بهت میاد.
ییبو مفتخر خندید: معلومه، همه چی به من میاد.
جیائو سرش رو از روی تاسف تکون داد: خب وقتشه بیای تو بغلمون گریه کنی که نشون بدی نمیخوای خونه رو ترک کنی.
ییبو آروم خندید: خواهر جیائو توام مثل پیرزنا رفتار میکنی! معلومه که گریه نمیکنم، تازه میخندم ببین.
لباش رو به دو طرف کش داد.
جیائو اخمی کرد: آره دیگه از این به بعد قراره تو بغل گرم ژان بخوابی، معلومه باید بخندی!
جیانگ شروع به خندیدن کرد.
ییبو احساس کرد گونه هاش رنگ گرفته، با اخم گفت: خواهر جیائو.
جیانگ: خب بسه، بهتره بریم.
هر سه به بیرون از اتاق رفتند.
تخت روانی آماده حمل ییبو بود.
ییبو با دیدنش اخمی کرد: واقعا که شبیه پیرزنای سنتی هستی.
جیائو خندید: شوخی بسه ، مراسم باید با تمام اصولش برگزار شه. زود تر سوار شو!!
جیائو و جیانگ کنار تخت بودند.
همگی به سمت محل عروسی حرکت کردند.
جیائو نگاهی به ییبو که لم داده بود، انداخت: راحتی؟
ییبو سری تکون داد و با لبخند گفت: کاملا.
....
وقتی تخت روان به مراسم رسید، آتش بازی و موسیقی شروع شد.
مراسم به باشکوهی و زیبایی خود پیش رفت.
در آخر ژان و ییبو به طرف اتاقشان راهنمایی و مهمانان به جشن فراخوانده شدند.
....
ژان در رو بست و نگاهی به ییبو انداخت.
ییبو موهاش رو باز کرد و سمت تخت راه افتاد: شب خسته کننده ای بود.
ژان دستش رو کشید: کجا میری؟
ییبو با تعجب گفت: میرم بخوابم.
ژان با یه حرکت ییبو رو سمت خودش کشید.
ییبو شوکه نگاهش کرد: داری چیکار میکنی؟
ژان سرش رو نزدیک گردن ییبو برد: به همین زودی یادت رفت که همسر من شدی؟
گردنش رو بویید.
ییبو محکم هولش داد: چه مرگته، ما دوتامون مردیم!!
ژان خندید: ولی باهم ازدواج کردیم.
ییبو : اما...
ژان سریع لب هایش رو ،روی لب های ییبو فشرد و شروع به بوسیدنش کرد.
ییبو تو شوک فرو رفته بود، به وقایع باور نداشت.
ژان داشت اون رو میبوسید؟
ژان گاز محکمی از گوشه لبش گرفت، بعد هم فاصله کوچکی ایجاد کرد.
از کبودی کوچکی که کنار لبش ایجاد کرده بود ، لبخندی زد.
ییبو دستی به لب هاش کشید: تو منو بو...
ژان دستش رو ،روی لب ییبو گذاشت: برای گول زدن جیائو، وگرنه چه ازدواجی!
ییبو با خشم سیلی محکمی نثار ژان کرد: هیچ وقت به خودت اجازه نده منو ببوسی!
ژان شوکه نگاهش کرد.
هانفوی قرمز رنگش رو در آورد و روی تخت دراز کشید.
بالشتی رو ،روی زمین پرت کرد.: همون پایین بتمرگ.
ژان با اخم: تو به چه جرئتی..
ییبو میان حرفش پرید:جرئتش رو دارم، بهتره بخوابی تا به جیائو لوت ندادم!!
ژان خنده حرص آلودی کرد و ناچار روی زمین دراز کشید.
_________________________________________
های گایز🙂
با یه پارت طولانی خدمتتون هستم.
امیدوارم دوسش داشته باشید🥺❤️
اخر شبی حرف زدنم نمیاد.
ولی جا داره ی تشکر ویژه از همه کسایی که ووت و کامنت میدن ،بکنم😌 مرسی که هستید❤️
غلط املائی و جمله بندی اشتباه هم دیدید به بزرگی خودتون ببخشید😅♥️
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...