chapter 13

370 133 30
                                    

مغول ها چادر های سفید را جمع کرده و چادر قرمز به پا کردند.
مردم شهر نیمه مسلح شده بودند.
تمام تجهیزات بین مردم تقسیم شد.
پادشاه شیائو ، نگران در محوطه قصر ایستاده بود.
نگاهش به افق بود و ذهنش جای دیگری.
اگه واقعا ، سلسله شیائو سقوط میکرد چه؟
اگر شکست میخوردند؟
و اگر های زیادی در ذهنش بود.
قلبش به شدت بی قرار بود، دشمن در بیخ گوششان بود.
آهی کشید. مطمئنا دست روی دست نمیگذاشت.
....
ییبو مشغول بررسی بعضی اززخمی ها بود.
روی زخمشان دارو گذاشت و با پارچه ای تمیز مشغول بستن شد.
با دقت کارش و انجام میداد.
ژان با لبخند بالای سرش ایستاده بود: همچین هم بد نیستی.!
ییبو سری به طرف ژان چرخاند: معلومه
نیشخندی زد.
ژان: دوباره برگشتی به همون ییبوی خل و دیوانه؟؟
ییبو اخمی کرد: خل و دیوانه خودتی
ژان هم با اخم پر رنگ تری جوابش رو داد: من ولیعهد کشورم.
ییبو: خب که چی!
ژان با دهانی باز ، دستی به موهایش کشید: خب که چی؟
واو وانگ ییبو نفهمی؟ اگه الان دستور بدم سرتو از تنت جدا میکنند.
ییبو با لبخند: اما دستور نمیدی!
ژان انگشت اشارشو تهدید وار بالا آورد.
هوفی کشید و به جهت مخالف خواست حرکت کنه. که ییبو از گوشه لباسش گرفت.
و از جایش بلند شد: ممنونم ژان
ژان متعجب: برای چی؟
ییبو: برای همه چی!!
ژان سری تکون داد: هیچ کس مجانی کاری برات انجام نمیده، خوب مراقب سرباز ها باش.
به سمت بیرون غار حرکت کرد.
ییبو به رفتن ژان چشم دوخت.
....
چادر های سیاه در حال برپا شدن بودند.
به معنی این بود که آن ها به هیچ موجود زنده رحم نخواهند کرد.
یکی از سرباز ها سراسیمه وارد شد: خان بزرگ ، تعدادی از سربازان دچار طاعون شدند.
اوگتای‌خان برگشت : چی
مرد با ترس و لرز کلمات رو بیان کرد.
وقتی حرف هایش تمام شد ، اوگتای‌خان قهقه گوش خراشی سر داد: این که خبر خوبیه.!
مرد شوکه به اوگتای خان زل زد: سرباز های خودمون طاعون گرفتند.
اوگتای اخمی کرد: فکر کردی من منظورتو نفهمیدم.
خنجرش را در آورد و به سمت گلوی سرباز پرتاب کرد.
سرباز به زمین افتاد و دست و پای آخرش را زد.
اوگتای رو به یکی از فرماندهانش کرد : مهلتشون تموم شده. ولی دروازه های شهر خیلی محکم هستند،انگار یانگ هم مثل احمقا بیکار نشسته.
تو فکر بودم چطوری وارد شیم، که با خبر تازه امید گرفتم.
مکثی کرد و ادامه داد: سرباز هایی که مریض هستند یا از طاعون مرده اند رو با منجنیق داخل شهر پرت کنید.
فرمانده پوزخند زنان سری تکان داد: حتما خان بزرگ.
اوگتای با لبخندی کثیف ،دستی به ریش های نامرتب و بلندش کشید.
مغول ها منجنیق رو آماده و سربازانی که به طاعون مبتلا شده بودند رو یکی یکی داخل شهر پرتاب کردند.
مردم شهر با پرتاب هر سرباز ، هراسان جیغ خفه ای میکشیدند.
اوگتای خان: راه نفوذ به شهر رو پیدا کردید؟
فرمانده دوم : هنوز نه ولی منتظر وزیر یانگ هستیم.
اوگتای خان اخمی کرد: اگه اون میخواست کاری کنه ، تا الان کرده بود. خودمون باید یه کاری بکنیم.
فرمانده سری تکان داد.
....
پادشاه شیائو نامه رو تمام کرد.
به همسر زیبایش که در حال درست کردن تیر بود نگاهی انداخت.
شیائو: به یانلی گفتی بیاد؟
ملکه سری تکان داد: آره داره میاد.
بعد از لحظاتی کوتاه یانلی وارد شد.
پادشاه با لبخند بلند شد.
یانلی: پدر کاری داشتی؟
پادشاه سری تکون داد: میخوام فردا از شهر خارج شی و این نامه رو به ژان برسونی.
یانلی : نه پدر نمیتونم، م ...من میخوام کنارتون باشم. و کمک کنم.
پادشاه دستی به شانه های یانلی کشید: اتفاقا مهم ترین کمک رو هم تو میکنی، با زنده نگه داشتن پادشاه آینده چین.
یانلی با آه دستی لای موهاش کشید: پدر... من نمیتونم رهاتون کنم. باهم بریم.
ملکه هم تیر هایش را رها کرد و بلند شد، دستی به موهای ابریشمی یانلی کشید: ما پادشاه و ملکه این کشوریم، باید تا آخرش کنار مردم باشیم، اما تو حتما باید بری پیش ژان و زنده بمونی.
اشک هایش پی در پی از چشمانش جاری شد:م..م.. من نمیتونم.
پادشاه آروم بغلش کرد: باید بتونی، تو و برادرت باید بتونید، شما دوتا آخرین سلاح های منید.
یانلی به هق هق افتاد.
مادرش هم به جمع آغوش دو نفرشون پیوست.
....
ییبو نگاهی به آخرین سرباز انداخت و وضعیتش رو چک کرد.
به سمت یوبین راه افتاد.
یوبین غرق افکارش بود. و با چوب نازک در دستانش با آتش بازی میکرد.
ییبو کنارش نشست.
یوبین به خود آمد و لبخند ساختگی زد.
ییبو: اوضاع از چه قراره؟
یوبین با صدایی آهسته و احتیاط آمیزی گفت: درحال حاضر ژان ۱۰۰ سرباز تحت فرمان داره، اگه نقشه ای که طرح کرده ایم خوب پیش بره طی چند ساعت ممکنه بتونیم وضع رو عوض کنیم.
ییبو با لبخند: این که خیلی خوبه.
یوبین سری تکان داد: آره خوبه اما ریسکش بالاست.
ییبو : مطمئنم پیروز میشید، من براتون دعا میکنم.
یوبین لبخندی زد: ممنونم
ییبو نگاهی به اطراف انداخت: ژان کجاست؟
یوبین آهی کشید: رفته سپاه دشمن رو بررسی کنه.
ییبو با چشمانی درشت شده: تنهایی؟
یوبین سری تکون داد: آره، حتی اجازه نداد من باهاش برم.
ییبو نگران لبش رو گزید: اما این خطرناکه.
یوبین لبخند تلخی زد: مگه ژان میفهمه،اون اصلا نمیدونه خطرناک چی هست و متاسفانه  هیچ کس هم نمیتونه حالیش کنه.
....
ژان با صورتی خسته و کبود وارد غار شد.
یوبین و ییبو که هنوز هم بیدار بودند سریع بلند شدند و کنارش رفتند.
نفسی تازه کرد: به احتمال زیاد موفق میشیم.
....
روز بعد
ژان با قدم های سریع خودش رو به یوبین رسوند: سریع باید بریم شکار، اگه این وضع ادامه پیدا کنه، همه مون از گرسنگی میمیریم.
یوبین کمانش رو برداشت و بلند شد.
ژان روی رکاب اسبش بلند شد.
ییبو وقتی آن ها را در حال خروج دید سریع سمتشان رفت: صبر کنید!
ژان سری برگرداند: چیشده؟
ییبو: منم باهاتون میام.
ژان خواست مخالفت کنه که یوبین سریع گفت: اتفاقا بهتر هم میشه، کوزه ها رو بردار که از رودخانه آب هم بیاریم.
ییبو با لبخند سمت کوزه ها رفت و سوار اسبی شد.
اسب سواری رو تقریبا یاد گرفته بود. و این رو هم مدیون ژان بود.
....
کوزه اش رو پر کرد و جرئه ای نوشید، عادت کرده بود گلوی خشکیدشو تر کنه.
یاد خاطراتش افتاد، خاطراتی که نبود خانواده اش رو یاد آوری میکردند.
ناخوداگاه گونه هایش خیس شد.
اهی کشید و اشک هایش را پاک کرد.
گوزنی آن طرف تر مشغول آب خوردن بود.
بزرگ و زیبا بود.
نگاهی بهش‌ انداخت. اما آنطرف تر ، ژان با پوزخندی ایستاد،  لبخندش خشک شد، دلش نمیخواست اجازه بده اون گوزن شکار بشه.
با دیدن ییبو، انگشت اشارش جلوی دهانش برد.
ییبو اب دهنش رو قورت داد.
ژان تیرش رو آماده کرد، ییبو باید یه کاری میکرد،
اما چیکار؟ باید سریع میبود.
قدمی به عقب برداشت و پاش به تخته سنگی برخورد کرد.
و با فریادی نقش زمین شد، کوزه از دستاش روی سنگی خورد و تکه تکه شد.
گوزن با شنیدن صدا سریع به سمت چپ شروع به دویدن کرد.
ییبو با فرار اون گوزن لبخندی زد و آروم از جاش بلند شد.
ژان از دور با نگاه های بدی ، بهش خیره شده بود.
ییبو کوزه سالم رو برداشت و دوان دوان میخواست دور شه. از راه تنگ و باریکی عبور کرد.
میخاست سریع تر ، یوبین رو پیدا کنه اما نمی دونست کجا بره..
که یهو ژان از جلو غافلگیرش کرد.
ییبو با دیدن ژان، کوزه سالمش هم افتاد، بی توجه به آن فرار کرد،
ژان هم با پوزخند دنبالش راه افتاد.
همزمان که داشت می دوید به پشت سر نگاهی انداخت.
فاصله شان تقریبا خوب بود تا زمانی که  بدنش به درختی خورد و نقش زمین شد،  صورتش از درد مچاله شد.
ژان بالای سرش لباشو خط کرد: می می هات داغون شد.(😅ژان بی شرف دیده بودین؟)
ییبو سریع بلند شد که فرار کنه ولی ژان محکم دستشو گرفت و پیچوند و دم گوشش زمزمه کرد: فکر کردی کی هستی که شکارمو فراری میدی؟
ییبو در تلاش بود تا دستاشو آزاد کنه: عمدی نبود.
ژان قهقه ای سر داد: معلومه که عمدی بود!!
ییبو آروم چشاشو بست: باشه، عمدی بود.
ژان : خب الان ییبو کوچولو میره گوزن رو شکار میکنه، و منم تا اون موقع استراحت میکنم.
ییبو با اخم: اما من نمیخوام اون گوزن خورده بشه.
ژان لباشو خط کرد و سری تکون داد: اون موقع مجبوریم خودت رو کباب کنیم .
ییبو با حرص سمت ژان رفت، کمان و تیر رو برداشت و راه افتاد.
مکثی کرد: من که تیر اندازی بلد نیستم.
با صدای بلند فریادی کشید.
ژان پوزخندی زد و از جاش بلند شد.

___________________________________________
منو از نظرات و انتقاداتتون بی نصیب نگذارید😘

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Onde histórias criam vida. Descubra agora