chapter 5

473 147 14
                                    

سکوت سنگینی در تالار برقرار بود.
پادشاه : همونطور که میدونید خشک سالی توان خرید مردم رو پایین آورده، مردم در فقر به سر می برند. از طرف دیگر خزانه تقریبا خالی است و مغول ها از این وضعیت سواستفاده کرده و به بخش های شمالی کشور ، یورش بردند.
وزیر اعظم احترامی گذاشت: سرورم باید به فکر آماده کردن تجهیزات باشیم، با خزانه خالی نمیتوان با دشمن رو به رو شد. باید دوباره مالیات گرف
ژان وسط حرف وزیر پرید: دوباره مالیات بگیریم؟
پوزخندی زد: از مردمی که توی نون شب خودشون موندن؟
وزیر : اما نمیتونیم دست رو دست بگذاریم، مغول ها رو نمیتوان دست کم گرفت، وضعیت کشور همسایه باید درس عبرتی برای همه ما باشد.
پادشاه دستی به ریشش کشید: باید چیکار کنیم؟
ژان از جایش بلند شد: سرورم شورشی های مغول ارتشی ندارند و پراکنده میجنگند، هنوز یکپارچه نیستند و میتوان از ریشه نابودشان کرد. خزانه رو در اختیار مردم قرار دهید.
وزرا با چشمانی متعجب و درشت ژان را نگاه میکردند.
وزیر اعظم دوباره احترامی گذاشت: اما سرورم دست کم گرفتن دشمن میتونه فاجعه باشه، یادتون نره که ژاپن با آن همه عظمت رو ، با همین دسته های گسسته در خاک و خون غلتید.
ژان با خشم بلند شد: پس بذاریم مردم از گرسنگی و فقر  بمیرند؟ اگه مردمی نباشه حکومت بی معناست.
پادشاه : اینجا جمعتون نکردم که بحث و جدل کنید، باید یه راهی پیدا کنیم ک دوتا مشکل رو حل کنه.
وزیر خزانه داری بلند شد: اما این نشدنیه ، خزانه تقریبا خالی هست، سلسله های قبل به فتوحات و کشورگشایی می پرداختند، غنیمت به دست می آوردند. اما سی سالی میشه که کشور چین یه گوشه نشسته و فتوحات بقیه رو تماشا میکنه.
ژان با عصبانیت بلند شد: قلمرو شیائو انقدر وسیع هست که احتیاجی به کشورگشایی نداره.
قلمرو وسیع با مردمان گرسنه و فقیر به چه درد میخوره؟
پادشاه نگاهی غضبناک  به پسرش انداخت : بشین
ژان نگاه حرصی به پدرش و بعد به وزیر انداخت و با همان عصبانیت نشست و حرفی نزد.
وزیر بلند شد: سرورم وضعیتی که در آن هستیم بسیار بد و غیر قابل قبول هست.
اما اول باید بتونیم دشمن رو سرکوب کنیم.
پادشاه : هرکی با سرکوب دشمن موافق هست سمت راست بایسته و هر که با کمک به مردم موافقه سمت چپ.
همگی شروع به قدم برداشتن کردند، قدم هایی که به طرف راست کشیده میشد.
ژان از جایش بلند شد و سمت چپ ایستاد.
اما او فقط یک نفر بود، در مقابل ده نفر
تصمیم پادشاه را میدانست.
پادشاه نگاهی به مقامات انداخت: بسیار خب، اول دشمن را سرکوب میکنیم.
رو به ژان کرد: با صد سوار و سی صد پیاده ، باید به بخش های شمالی بری و دشمن رو شکست بدی.
ژان سری تکون داد
و با پوزخندی تالار رو ترک کرد.
الکی خودش رو خسته کرده بود، در دربار چین پادشاه فقط عروسک خیمه شب بازی بود
و وزیر عروسک گردان.
ژان لگدی به در اتاقش زد: لعنت بهت عوضی
یوبین با نگرانی:سرورم جلسه اضطراری در مورد چی بود؟
ژان دست هایش را از هم باز کرد و یوبین شروع به در آوردن لباس ژان کرد.
ژان با پوزخند: همه چی ساختگیه،  دوباره قراره جنگ بشه، مردم یا از گرسنگی می میرند یا با شمشیر، از پدر که مثل عروسک تو دستای اون وزیر یانگه اصلا خوشم نمیاد.
...
عطر گل های وحشی و بوی نم باران ، اورا تا مرز جنون میبرد.
از نهری که دو طرفش درخت های سپیدار روئیده بود، گذشت.
فضا پر از دود هیزم و بوی شیره کاج بود.
چاله های پر از آب، گل و لای چسبناک هم باعث محو شدن لبخند ییبو نشد.
دامن هانفوی سفید رنگش را با هر دو دست بالا کشیده بود و از روی چاله ها میپرید.
...
باران شروع شده بود، باد قطرات باران را تازیانه وار به کالسکه می کوفت.
صدای یکنواخت باران روی شیشه کالسکه، طنین سم اسبان، چپ و راست شدن کالسکه و در چاله افتادن آن  سکوت جنگل را میشکست.
مدتی اسب را زیر درختان بلند که قطرات کم تری میبارید گذاشت.
ژان پرده کالسکه را کنار زد، و پنجره کوچک را گشود.
مشغول دیدن اطراف بود.
کمی آنطرف تر دختری با لبخندی درخشان در حالی که هانفوی سفید رنگش را با دو دست بالا گرفته بود ،از روی چاله ها میپرید.
در همان نگاه اول او را شناخت. یاد شکار آن روزش افتاد و لبخند کمرنگی زد.
یوبین کلاه خیس شده اش رو در آورد و آن را تکاند.
ژان اشاره ای به آن دختر  کرد: بنظرت دیوانه نیست؟
یوبین  لبخندی زد: اتفاقا اون سالم تر از من و توست، اون داره لذت میبره ، هرچند کوچیک
ژان چینی به ابروهاش داد: باز پرو شدی، بزنم بکشمت.؟
یوبین لب هایش رو به داخل فشار داد: معذرت میخوام سرورم.
ژان دوباره نگاهی به آن دختر انداخت: اما به نظر من که دیوانست. !
شدت بارش کم شده بود.
نگاهش را از آن دختر گرفت: راه می افتیم.
_____
سلام به کسایی که قلم تازه کار و داستان پر نقص منو میخونند.
خیلی خیلی دوستون دارم، منتظر کامنتاتون هستم، انتقادی، پیشنهادی
.....

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now