chapter 11

400 139 17
                                    

مرد پوزخند زنان گفت: شیائو ژان، میدونی فرمانده برای سرت جایزه گذاشته؟
ژان قهقه ای سر داد: پس خیلی ارزشم بالاست، میخواستم پیغامی برای فرماندت بفرستی ولی حیف که دیگه زنده نخواهی موند تا قاصد بشی.
مرد موهای ییبو رو ول کرد و جلو اومد: مردای مغول به شجاعت معروفند.
ژان نیش خندی زد: دایره لغاتمون باهم فرق میکنه، میدونی چینی ها به مغولا چی میگن؟
مرد طلب کارانه دست روی کمرش گذاشت: چی؟
ژان: وحشی!
مرد مغول شمشیرش رو از غلاف کشید: تو امروز خواهی مرد.

ژان لباشو خط کرد: همه بالاخره دیر یا زود می میرند، اما من تا آشغالی مثل تو رو نکشم نمیمیرم.
و شمشیرش رو در آورد.
شروع به جنگیدن کردند.
ییبو انگار در دنیای دیگری فرو رفته باشه، گیج بود.
هنوز صدای پدر و مادرش در مغزش اکو میشد.
باورش سخت بود ، اما او الان هیچ کسی رو نداشت.
روی زمین زانو زد و مشغول اشک ریختن شد.
ژان با لگد محکم به شکم مرد کوبید و مرد نقش زمین شد.
شمشیرش را روی گلوی مرد گذاشت: برو به جهنم
و شمشیر رو محکم به گلوی مرد فشرد و بیخ تا بیخ سرش رو جدا کرد.
سمت ییبو رفت، روی زانوهایش افتاده بود و گریه میکرد.
آروم نزدیکش شد، دستی به شانه های شکسته و دردمندش کشید: همه چی تموم شد.
اما او که نمی دانست، هیچ چیز تمام نشده بود، و تازه این شروع بدبختی های ییبو بود.
ییبویی که الان هیچ پشتوانه ای نداشت و تنها مانده بود.
ژان دستش رو گرفت و آروم بلندش کرد: باید سریع بریم.
ییبو با اشک سری تکون داد: ن ..نمیتونم ، پدر و مادرم تو دره اند.
ژان: یوبین میره دنبالشون
ییبو با بغض نالید: اما اونا مردن!!
قطرات اشک پی در پی روی گونه هایش جاری شد.
و دیدگانش تار و بی هوش شد.
ژان کنار درختی نشاندش و اشک هایش رو پاک کرد.
آهی کشید و آروم بلندش کرد.
به سمت پناهگاه راه افتاد.
....
یانگ: وضعیت جنگ از چه قراره؟مغولا چه موقعیتی دارند؟
مرد: لحظه به لحظه نزدیک تر میشوند.
جنوب در حال جنگه و وضعیت خوبی نداره و مغول ها درحال پیشروی هستند.
مرز شمال هم تو تله مغولا  افتاد، خیال میکردند مغولا عقب نشینی کرده ، در حالی که چنین نبود ، و حقه ای خطرناک برای خام کردن حریف بوده.
یانگ پوزخندی زد: اوگتای خان روش های جنگی خیلی عالی داره.
مرد سری تکان داد: بله و به زودی وارد پایتخت هم میشوند. البته از مرز دیگری!
از شمال وارد نمیشند و اول به سمت غرب رفته و از مرز غربی وارد میشند.
تا رسیدن آن ها ارتش. نابود و فرمانده ها هم اسیر یا کشته میشن.
یانگ لیوان کوچک نوشیدنی اش را برداشت و لاجرعه سر کشید: بسیار عالی
مرد: اما وقتی مغول ها چین رو بگیرند ، چی به شما میرسه؟
یانگ دستی به ریش های نازک و بلندش کشید: نابودی سلسله شیائو، برای من مهم نیست طرف مغول باشه، یا ژاپنی ، یا حتی چینی، من میخوام سلسله پست شیائو رو از قدرت محو کنم.
....
در تب می سوخت و هزیان میگفت.
لب هایش خشک شده بود.
طبیب جوشانده ای آماده کرد و کنار جایی که ییبو رو خابانده بود، گذاشت.
آروم بلندش کرد: دخترم، کمی بنوش
ییبو چشمانش رو نیمه باز نگه داشت.
طبیب جوشانده رو سمت لبان ییبو برد و کم کم داخل دهانش ریخت.
حالش اصلا خوب نبود، احساس میکرد غم های دنیا ، روی شانه هایش افتاده است.چشمانش در حال بسته شدن بود.
طبیب ، ییبو رو آرام سر جایش برگرداند.
حمله ناگهانی دشمن موجب کمبود امکانات شده بود،
همگی کمبود وسایل گرمایشی داشتند.
ژان وارد غار شد و به سمتی که ییبو بود رفت: حالش چطوره؟
طبیب: هیچ اثری از زخم و بیماری پیدا نکردم، دردش بیشتر روحیه، بهش جوشونده دادم و تبش رو کنترل کردم، الان بهتره.
ژان سری تکون داد: میتونی بری استراحت کنی. ممنون
طبیب احترامی گذاشت و به سمت دیگر غار رفت.
ژان دستش را آروم روی پیشونی ییبو گذاشت، تبش کم شده بود.
هوا به شدت سوزناک بود. آتش را بیشتر کرد و کنارش نشست.
بدن ییبو لرز های آرومی برداشت.
ژان نگاهی بهش انداخت .
بالا پوشش( همون پالتوی خودمونه) رو در آورد و روی ییبو انداخت.
دوباره تبش رو چک کرد، بدنش کم کم نرمال میشد.
بلند شد و به سمت بیرون حرکت کرد.
یوبین هم دنبالش راه افتاد: سرورم کجا میرید.
ژان: کار مهمی دارم، تو مراقب سرباز ها باش تا  نزدیک ییبو نشن ،اون تنها بانوی همراه ماست. و ممکنه
مکثی کرد: خودت بفهم دیگه
یوبین سری تکان داد: چشم سرورم، مراقبشم.
ژان با قدم های آروم بیرون رفت و سوار اسبش شد.
اسبش را تاخت، باد چنگ در موهایش میزد.
و آن را بهم میریخت.
هوا به شدت سردو سوزناک شده بود.
بعد از مدتی به جایی که میخواست رسید.
اسبش را به درختی بست.
جسد پدر و مادر ییبو رو به کنار درخت برد.
شروع به کندن چاله ای کرد.
بند بند وجودش میلرزید.
اما بعد از ساعت ها چاله آماده شده بود.
اول پدر ییبو و بعد مادر ییبو رو در چاله گذاشت.
کم کم خاک ریخت.
بعد از مدتی اجساد کامل پوشانده شد.
دست هایش را تکاند و ایستاد و احترامی گذاشت.
بعد از ادای احترام بلند شد و دوباره به سمت غار راه افتاد.
....
یانگ: امیدوارم هرچه زود تر سر ژان جدا بشه.
پسره ی مغرور و احمق
آقای چو بدون اطلاع وارد شد: چیکار میکنید وزیر یانگ؟
یانگ پوزخندی زد: دعا میکردم
چو آروم خندید: بله از چند کیلومتری می شد شنید که داشتی برای ولیعهد دعا میکردی!
یانگ: البته مطمئن باشید دوره حکومت شیائو دیگر سپری شده است برای همیشه.
چو : برای همیشه؟
یانگ سری تکان داد: برای همیشه.
....
ژان بالاخره به غار رسید.
یوبین هنوز بیدار بود.
ژان: میتونی استراحت کنی.
یوبین سری تکان داد و جلو تر رفت و کنار بقیه سرباز ها خوابید.
ژان خودش را به آتشی کنار ییبو رساند و طرف دیگر آتش دراز کشید.
از فرط خستگی چهره ای کبود داشت.
...
جنگجویان مغول ، هر روز به مرز های غربی نزدیک تر میشدند.
هاشوان بی وقفه درحال جنگ سنگینی در جنوب بود.
بی خبر از آنکه ارتش اصلی هم اکنون از مرزهای غرب نزدیک می شدند.
ژان در حال مسلح کردن افرادش بود. مجروحان نسبت به روز قبل حال بهتری داشتند و کافی بود تا آخر هفته مخفی شوند و بعد به دشمن شبیه خون بزنن.
نگاهش به ییبو افتاد. در گوشه ای زانوهایش را بغل گرفته و کز کرده بود.
صورتش به شدت رنگ پریده و داغون بود.
یاد آن روز بارانی افتاد که ییبو دامن هانفویش را با دو دست بالا نگه داشته بود و با خوشحالی از چاله ها میپرید.
مطمئنا آن ها دو شخص مجزا از یکدیگر بودند. رنج و درد باعث میشن آدم تغییر کنه، تغییری که خودش نمیخواد اما به وجود میاد. تغییری که به کل تغییرت میده. و انگار کس دیگری شدی. مثل ییبو
ژان آهی کشید و سری تکان داد.
___________________________________________

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now