جیائو با دست های خونی وارد دهکده شد.
جیانگ با دیدن خواهرش نگران سمتش رفت: حالت چطوره؟ کجا رفتی میدونی یه لحظه حواسم پرت شد.مردم و زنده شدم.
جیائو لبخندی زد و دستی به شونه های جیانگ کشید: مهم اینه ماموریت انجام شد، اون عوضی الان ته جهنمه!
جیانگ با شوق خندید: جدی تونستی بکشیش؟؟
جیائو مفتخر لبخندی زد: معلومه که تونستم، خواهرت رو دست کم گرفتی؟
جیانگ سرش رو چند بار به نشانه نه تکان داد: اصلا، خواهر من قوی ترینه، ولی چی میشه انقدر منو نگران نکنه؟؟
جیائو شونه های جیانگ رو فشرد: نمیخواد نگران من باشی. خودت که خوب میدونی من از پس همه چی برمیام.
جیانگ اخمی کرد: میدونم اما تو تنها کس منی، چطور نگرانت نشم.؟
جیائو سمت مخزن آب رفت و دستاشو شست: یاد میگیری.
جیانگ سری تکون داد.
به ناگه انگار یاد چیزی افتاده باشه بلند گفت: تو با دستای خونی...
نگاهی به شونه هاش انداخت: اه خدا لعنتت کنه، اینو خیلی دوست داشتم.
جیائو آروم خندید: اشکالی نداره، فقط کافیه بشوریش.
جیانگ چشم غره ای رفت.: رنگش عمرا پاک بشه. اوووف از دست تو.
جیائو خنده آرومی کرد: نشد هم دور بندازش، یکی دیگه برات میگیرم.
جیانگ با خوشحالی: واقعا؟
جیائو: واقعا ، راستی ییبو کجاست؟
جیانگ: نمیدونم، از بس درگیر و نگرانت بودم، اصلا ازش خبر ندارم.
جیائو:فکر کنم تو اتاقش باشه، خودم میرم بهش یه سر بزنم.
جیانگ: منم میام، میخوام چیزی بهش بگم.
جیائو سری تکون داد.
هردو سمت اتاق ییبو راه افتادند، نور اتاقش نشون میداد بیداره.
جیائو لبخند شیطانی زد: میخوام واکنشش رو ببینم. پس آروم بیا.
جیانگ سری به نشونه تاسف تکون داد.
جیائو در رو آروم باز کرد و داخل شد.
ییبو با چشمانی خمار و لب هایی که هر از گاهی گاز میگرفت از لذت چشماشو بست: آههههه اومدم بالاخره.
جیائو با پوزخند: خوش اومدی پسرم.!
ییبو چشماشو باز کرد، با دیدن جیانگ و جیائو دستش رو سریع از شلوارش بیرون کشید.
ییبو: چ...چرا در نزدین؟
جیائو: شرمنده، میخواستم ببینم چیکار میکنی؟فکر میکردم با نگاه چندش کتاب رو میخونی، نگو رفتی تو اوج. راستش رو بگو با کتاب رفتی تو اوج یا با فکر ژان؟
ییبو با شنیدن اسم ژان سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
جیانگ اخمی کرد: خواهر اذیتش نکن.
جیائو: باشه، ییبو جان ما میریم، میتونی هر چند دور دیگه که میخوای بیای.
ییبو با حرص نالید: لعنت بهت ، جیائو میکشمت.
جیائو: از این به بعد میخواستم بیام پیشت حتما در میزنم. شاید کارای محرمانه داشته باشی.
چشمکی زد و هر دو خارج شدن.
ییبو خجالت زده خودش رو هم لعنت کرد.
سمت حمام راه افتاد تا افتضاحی که به بار آورده بود را جمع کند.
آب رو گرم کرد و لباس هایش رو در آورد.
آب رو روی بدنش ریخت، با تصور چند دقیقه پیش ، از بدنش خجالت کشید.
سعی کرد تا تصویر وحشتناکی تو ذهنش نقش نگرفته، سریع کارشو تموم کنه.
.......
ژان به تمرین کردن سرباز ها نگاه میکرد، یقیناً جنگیدن با آن سپاه بزرگ، با چنین سربازانی ،به شکست می انجامید.
اگه می توانست با جیائو کنار بیاید و متحد شود ، اوضاع فرق میکرد، آن موقع میتوانستند از زره و وسایل آن ها هم استفاده کنند.
گروه اشباح علاوه بر رزم به زره های فولادی و شمشیر های مقاوم خود مشهور بودند.
مطمئنا با جیائو میتونست لشکر مغول رو شکست بده.
هاشوان با صدای بلند: تو فکری ژان!!
ژان با دیدن هاشوان سری تکون داد: آره، دارم به آینده فکر میکنم.
هاشوان: خب نتیجش؟؟
ژان آهی کشید: پوچ
هاشوان اخمی کرد: احتیاج نیست نا امید بشی، من با یه گروه دیگه هم حرف زدم و به نتایج خوبی رسیدیم، هرچند مثل گروه اشباح نیست ، اما اونم یکی از گروه های شورشیه که علیه بی عدالتی و... میجنگند. ولی اینطوری میتونیم کم کم گروه های دیگه رو هم سمت خودمون بکشیم.
ژان: خیلی هم عالی، احتمال برد جنگ با این گروه جدید چقدره؟
هاشوان گردنش رو خاروند: اوووم تقریبا چهل درصد!!
ژان با چشمای درشت: چهل درصد؟
هاشوان سری تکون داد: آره اونا مثل گروه اشباح آموزش دیده و با مهارت نیستند.
ژان هوفی کشید: یعنی جیائو اگه کمی عقل میداشت به نفعمون میشد.
هاشوان: تو داری زیادی بزرگش میکنی ژان، ییبو برای با تو بودن خیلی خوبه. قبلا هم بهش علاقه داشتی.
ژان آهی کشید: بسه، حالا هی یاد آوری کنید من ییبو رو دوست داشتم، آره دوسش داشتم، اما الان ندارم، اینو بفهمید و ازم انتظارای مسخره نداشته باشید.
هاشوان سری تکون داد: میل خودته ژان، ولی اینو بدون که تو و ییبو میتونید یه پایان خوش برای هم رقم بزنید، حتما لازم نیست که عاشقش باشی.
ژان با اخم: منظورت چیه؟
هاشوان: باهاش ازدواج کن، وقتی رفتی قصر هم همون مقامی که جیائو میخواد رو بهش بده،ولی لازم نیست که خودت رو محدود کنی، میتونی مثل همه پادشاه های قبل حرمسرا داشته باشی، و در نهایت یه وارث.
ژان لحظه ای به فکر فرو رفت: یعنی میگی من و ییبو نمادین باهم باشیم؟
هاشوان در تایید حرف ژان سری تکون داد: اونطوری که تو گفتی، جیائو فقط میخواد ییبو فرد شماره دو حکومت باشه. و توام میخوای به تاج و تختت برگردی، این معامله برای دوتاتون خوبه.
ژان مکثی کرد: همچین بد هم نمیگی.
هاشوان: با این وضعیت حتما باید با جیائو همکاری کنیم.
ژان: باید به همه جوانبش فکر کنم.
هاشوان سری تکون داد: هر چقدر میخوای فکر کنی ، فکر کن اما اینو بدون که بدون جیائو نمیشه!!
.......
ییبو با همان کتاب جلد آبی توی اتاق جیائو ایستاده بود.
ییبو: خواهر اومدم کتابتون رو پس بدم.
جیائو لباش کمی کش اومد: نیازی نیست، هدیه من به تو هست.
ییبو کتاب رو، روی میز گذاشت: ممنون ، لازمش ندارم.
جیائو: ژان به زودی میاد اینجا تا باهات ازدواج کنه.
ییبو با چشمانی درشت شده: خودش گفت؟؟
جیائو لبخندی زد: نه ، حدس میزنم، تو که میدونی تا حالا اشتباه حدس نزدم. این کتاب هم پیشت بمونه، وقتی ازدواج کردین هم یه کتاب آموزشی بهتون میدم.
ییبو با خجالت نالید: چرا نخواستین وزیر بشم؟
جیائو خندید: چون با اون قلب مهربونت وزیر خوبی نمیشی.
ییبو : چطور؟؟
جیائو نزدیک ییبو رفت : چون همه وزیرا سنگدل و عوضی اند.
ییبو: خواهررررر، جدی میگم.
جیائو: منم جدی گفتم، در ضمن تو و ژان خیلی بهم میاین.
با لبخند اتاق رو ترک کرد.
ییبو با اخم به کتاب روی میز نگاه کرد: هدیه ات رو قبول میکنم، اما هیچ وقت دوباره نمیخونمش. قسم میخورم!!
با حرص کتاب رو برداشت و به اقامتگاهش رفت.
بعد چند ساعت کار روی دارو ها ، شمشیرش رو برداشت تا تمرین کنه. پیشرفت زیادی کرده بود،، بعضی تکنیک ها رو هم یاد گرفته بود با توجه به روز اول که حتی بلد نبود شمشیر رو بگیره، امروز ، زمین تا آسمان با اون ییبو فرق میکرد.
فلش بک
جیانگ شمشیر رو به ییبو داد.: تمرین رو شروع میکنیم، امروز میخوام تکنیک های دفاعی رو یادتون بدم. شمشیراتون رو آماده کنید.
همه سرباز ها شمشیر هاشون رو با قدرت جلو گرفتند.
ییبو با دو دستش شمشیر رو گرفت، برعکس بقیه که شمشیرشون استوار بود، اما برای ییبو هی تعادلش رو از دست میداد و تکون میخورد.
سرباز ها با دیدن ییبو پچ پچی کردند، بعضی ها هم شروع به خندیدن کردند.
+: اون اصلا بلد نیست شمشیر به دست بگیره!!
-: مطمئنین مرده؟؟؟
×: جای تأسف دارد.
هر کسی چیزی میگفت تا اینکه که جیائو با فریاد گفت: خفه شید!!
با قیافه خشمگین و عصبانی سمتشون اومد.
وقتی همه ساکت شدند.
جیائو: ییبو شمشیرت رو درست بگیر دستت.!
ییبو شمشیرش رو گرفت.
این بار دستاش کم کم میلرزیدند.
دختر نزدیک ییبو رفت و دستش رو گرفت: محکم نگهش دار.
ییبو با سر تایید کرد.
لرزش شمشیر کم شده بود.
جیائو: الان کمی پاهات رو مثل بقیه باز کن.
ییبو پاهاش رو باز کرد.
جیائو شمشیرش رو در آورد: بهم حمله کن!!
ییبو با چهره ای پریشان: اما
جیائو چینی به ابروهاش داد: حمله کن.
ییبو با اکراه نزدیک جیائو شد، شمشیرش رو با قدرت سمت جیائو فرود برد، اما جیائو حمله اش رو دفع کرد.
ییبو دوباره بهش حمله کرد، پی در پی
اما همش با شکست مواجه میشد، صورت قرمزش خیس عرق شده بود ، اما حاضر نبود برای ثانیه ای مکث کنه.
دقایقی گذشت.
جیائو: کافیه.
ییبو نفس نفس زنان شمشیرش رو روی زمین انداخت.
بدنش خسته شده بود، توان هیچ کاری رو نداشت.
جیائو پوزخندی زد: توی هنر های رزمی افتضاحی، افتضاح به تمام معنا.
ییبو لب هاش رو به داخل دهانش فرو برد. به شدت غمگین شده بود.
بعد مکثی جیائو اضافه کرد: اما اراده خوبی داری، شاید بتونم یه کاریش کنم.
ییبو با شوق گفت: جدی؟
چشم هاش از خوشی میدرخشید.
جیائو آروم سرش رو تکون داد: آره، حاضرم روزانه باهات کمی تمرین کنم.
ییبو لبخندش بزرگ تر شد: ازت ممنونم دوشیزه جیائو.
جیائو لبخندی زد: بهم بگو خواهر.
ییبو:چشم خواهر.
پایان فلش بک
با یاد آوری یک ماه قبل لبخندی زد.
شمشیرش رو حرکت داد و با دشمن فرضی که برای خودش خلق کرده بود، میجنگید.
ساعت ها در طول روز تمرین میکرد، اون باید میتونست کسی مثل جیائو یا جیانگ شود، شاید هم کسی مثل ژان.
با یاد آوری ژان ،لبخندی زد: اون اسطوره منه.
جیانگ : کی اسطوره توعه؟
ییبو با دیدن جیانگ شمشیرش رو غلاف کرد: تو، خواهر جیائو، و ژان.
جیانگ با تعجب سری تکون داد: مطمئنی؟؟ اخه گفتی اون، نه اونا.
ییبو اخمی کرد: تو ام که منتظری عکس حرفای منو ثابت کنی.
جیانگ لبخندی زد: همینطوره، اذیت کردنت باحاله!!
ییبو اخمی کرد.
جیانگ انگار یاد چیزی افتاده باشه ، سریع کلمات رو بیان کرد: خواهر خواسته پیشش بری!!
ییبو: صبح دیدمش.
جیانگ لبخندی زد: اینبار ضروریه.
ییبو: میخواد به مهمونی بره؟
جیانگ پوزخند شیطانی زد: راستش نه، سریع تر برو خودت میفهمی.
ییبو سری تکان داد و با سرعت سمت اقامتگاه جیائو رفت.
در زد و بعد از شنیدن اجازه ورود ، وارد شد.: خواهر، کاری داشتی؟
جیائو در حال نوشیدن چای همراه کسی بود.
با دیدن ییبو لبخندی زد: بفرما، تشریف آورد.
ییبو نگاهش رو از جیائو گرفت و به اون شخص نگاه کرد، با تعجب و لکنت گفت: ژ...ژا..ژان گا تو اینجا چیکار میکنی؟________________________________________
سلام مهربونای من😍
خیلی خیلی ممنونم از محبتی که به من و رز آبی دارید، خیلی خیلی دوستون دارم، ممنون که کامنت میگذارید🥺🤤
برای تاخیر هم عذر خواهی میکنم. اما برای جبرانش بجای ۱۰۰۰ کلمه براتون ۱۶۰۰ تا نوشتم😅
امیدوارم دوسش داشته باشید😬❤️
ماچم پس کلتون.😘
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...