chapter 22

416 135 58
                                    

یوبین پوزخند زنان افکارش رو بیان کرد: تو از ییبو متنفری؟
آروم خندید.
ژان با پشت دست محکم ، پس کله یوبین کوبید و صدای آخش رو بلند کرد.
ژان: حد خودت رو بدون.!
یوبین همونطور که کله اش رو میمالید: باشه از این به بعد به روتون نمیارم عاشق ییبویی.
ژان اخمی کرد و به سمت بیرون راه افتاد.
مدتی راه رفتند، ژان تمام مدت به ییبو فکر کرد، متفاوت تر از قبل، صورتش بدون هیچ آرایشی حتی زیبا تر بود.
او هنوز هم لطیف و زیبا بود، چیزی که ژان نمیتونست باور کنه.
با صدای یوبین از افکارش فاصله گرفت: ژان... ببین همون دختره.!
ژان به جایی که یوبین اشاره کرد نگاهی انداخت.
ییبو و دختر مخفیانه  وارد غاری شدند.
ژان انگشت اشاره اش رو جلوی دهانش گرفت و به یوبین  اشاره کرد که دنبالش برود.
یوبین با قدم های آرام همراهیش کرد.
هردو آرام آرام وارد غار شدند.
غار تاریکی بود و بوی تعفن در آن جریان داشت، به طوری که هردو جلوی بینی شان را گرفتند و صدای قدم های آن دو رو دنبال میکردند.
بعد از دقایقی از غار خارج شدند.
دخترک و ییبو وارد دهکده ای شدند.
دهکده ای که روشنایی مات و خانه های از رنگ و رو رفته ای داشت.
وقتی به دهکده رسیدند.
دختر برگشت و با صدای بلند شروع به گفتن جملات کرد: شاهزاده شیائو ، وقتش نیست این موش و گربه بازی رو تموم کنیم؟
ژان  و یوبین سریع به یک دیگر نگاه کردند.
دختر: حس شنوایی ام عالیه و چشمای تیزی دارم.
ژان هوفی  کشید و بیرون اومد.
ییبو متعجب بهشون زل زده بود. فکر میکرد دختر توهم زده که با دیدن آن دو ،افکارش اشتباه در آمد.
دختر به سربازاش اشاره کرد: دستگیرشون کنید.
ژان با اخم: احتیاجی به دستگیری نیست، من خودم با پای خودم وارد تله ات شدم.
بی توجه به سربازانی که محاصره اش کرده بود ، جلو رفت و رو به روی دختر ایستاد: خوب نیست باهام اینطوری بی رحمانه رفتار کنید. ما در آینده کارهای بزرگی قراره انجام بدیم.
دختر پوزخند آرومی زد: من و تو قرار نیست هیچ غلطی کنیم، این افکار مسخرت رو بنداز دور.
ژان: خواهیم دید.!
سرباز ها دستانشان را با طناب هایی بستند.
دختر قبل از اینکه بره کنار ییبو رفت و زمزمه کرد: تو طویله بندازشون و مراقبشون باش.
ییبو سری تکون داد.
دختر بعد لحظاتی رفت.
ییبو به سربازا اشاره کرد که به دنبالش بروند.
سرباز ها با هول دادن ژان و یوبین همراهیش کردند.
ییبو در طویله رو باز کرد.
سرباز ها آن دو را به آخور (جای علف ‌خوردن چهارپایان) بستند.
و بعد مدتی فقط ییبو مانده بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
یوبین: ییبو قربون دستت چرا اینکار رو با ما میکنی؟ بازمون کن بریم. ما باهم زندگی کردیم.
ییبو حرفی نزد و سکوت کرد.
ژان: آزادی به درک  حداقل میتونستند جای بهتری زندانی کنند، تا وسط این همه کثافت.
ییبو خندید ، کنار ژان رفت و روی زانوهایش خم شد.
دستی به صورتش کشید: خواهر خوب میدونه چی رو کجا بگذاره، ژان گا.(( میخواد بگه که ژان هم کثافته😂))
ژان سرش رو عقب کشید: بهم دست نزن.
ییبو نیشخندی و آروم بلند شد: راست میگی ممکنه دستام کثیف بشن.!((تکبیر😅))
ژان و یوبین همانطور که پشت در پشت به هم بسته شده بودند، با تعجب گردنشان رو سمت هم برگرداندند.
ژان: بهتره بری جناب وانگ ، میترسم لباستون بوی گند بگیره یا کثیف بشه.
پوزخند حرص آلودی زد.
ییبو بدون اینکه چیزی بگه ، سمت درب خروج حرکت کرد.
صدای بستن قفل در رو شنیدند.
یوبین خندید: زیادی خشن شده ، هیچ به قیافه کیوتش نمیخوره.
ژان پوزخندی زد: اون یه هیولاست.
.....
یک روز گذشته بود و خبری از ژان و یوبین نبود.
هاشوان با سربازانش در جست و جوی آن ها بودند.
اما خبری از آن دو نبود.
هاشوان حرصی شمشیرش رو به زمین کوبید: نباید میگذاشتم تنهایی برند.
یانلی سراسیمه خود رو به هاشوان رسوند: هنوز خبری ازشون نیست ؟
هاشوان سری تکان داد: اما نگران نباش مطمئنم حالشون خوبه.سریع پیداشون میکنم.
یانلی با نگرانی کلمات رو بیان کرد: باید سریع پیداش کنی ژان  هنوز زخمش کامل خوب نشده، اگه میدونستم حتما جلوشو میگرفتم.
هاشوان با لحن مطمئن و محکم جوابش رو داد: اون چیزیش نمیشه، مطمئنم زود برمیگرده.
یانلی لبخند کوچکی زد: امیدوارم هردوشون سالم برگردند.
هاشوان هم لبخند متقابلی تحویلش داد.
.....
ژان با دست های بسته شدش، آروم روی زخمش رو فشرد، طناب ها به زخمش فشار میاوردند.
دستاش با لباس خونی اش رنگین شد.
اخمی کرد و هیسی از درد کشید.
یوبین با نگرانی: حالت خوبه؟
ژان بب جون لبخندی زد: آره خوبم. باید قوی باشیم تا بتونیم اون دختر رو سمت خودمون بکشیم.
یوبین: فکر کنم غیر ممکنه.
ژان سری تکان داد و خندید: اینا همش بهونست، لحظه ای که تسلیم بشی دنبال بهانه میگردی، اما لحظه ای که فکر میکنی میتونی انجامش بدی، دنبال یه راه حل میگردی. الانم بجای چرت و پرت گفتن فکر کن.
زخمش میسوخت، سعی کرد کمی طناب ها رو به بالا بکشه، اما با دستای بسته محدود شده بود.
چشمانش از درد بسته شد و روی زخمش رو بیشتر فشار داد.
مدتی بعد ییبو همراه کمی نان وارد شد.
نگاهی به اطراف انداخت و سپس در رو بست.
یوبین با لبخند: میدونستم هنوز ییبوی خودمونی.بیا که خیلی گرسنمه!
ییبو : اما من خودم درستش کردم.
یوبین: الان از شدت گرسنگی میتونم زهر هم بخورم.
ییبو لبخند کوتاهی زد و یکی از نان ها رو به یوبین داد.
سمت ژان چرخید: ژان، بیا یه چیزی بخور.
یوبین: نیم ساعتی میشه که خوابیده.
ییبو سری تکان داد: اما باید یه چیزی بخوره.
یوبین همانطور که با ولع گاز های گنده ای از نان میزد گفت: بده من نگهش میدارم، هروقت هم بیدار شد بهش میدم.
ییبو با اکراه تکه نان رو سمت یوبین گرفت اما همین که یوبین دست های بسته اش را بالا آورد، از تصمیمش پشیمان شد.
یوبین: هی چیکار میکنی.
ییبو: خوب میشناسمت.
سمت ژان رفت و دستش رو از پهلوش برداشت که نان رو بگذارد، اما با صحنه ای وحشتناک رو به رو شد.
دست ژان خونی بود.
ییبو لرزان، نان از دستش افتاد و آروم تکونش داد: ژ...ژان خوبی؟
یوبین برای لحظه ام‌ که شده دست از خوردن کشید: چیشده؟
ییبو با ترس: ژان چش شده؟؟
یوبین: خوابیده!!
ییبو با لکنت: بی هوش شده لعنتی. ماکه بهش صدمه نزدیم چرا زخمی شده؟
یوبین: چند وقت پیش با راهزنا درگیر شدیم، زخمی شد. اما زخمش عمیق بود و تاحالا خوب نشده.
ییبو سعی کرد طناب ها رو باز کنه.
یوبین: چیکار میکنی؟ مگه ما گروگان شما نیستیم؟نمیترسی داغونت کنیم؟
ییبو: خفه شو، میگم ژان حالش خوب نیست باز داری حرف خودت رو میزنی.
یوبین: فقط بی هوش شده.
طناب های دور ژان رو باز کرد.
لباسش رو کنار زد و با دیدن زخم بزرگی در پهلوی ژان هینی کشید.
لباسش رو دوباره به حالت قبل برگرداند، سعی در بلند کردن ژان کرد.
ژان: ولم کن
ییبو: حرف نزن و بیا بریم.
دست ژان رو روی شانه اش انداخت: بهم تکیه کن.
یوبین با دیدن اون دوتا اخمی کرد: چرا فقط ژان رو میبری، پس من چی؟!
ییبو: تو قراره کنار همنوعات بمونی!!
______________________________________
سلام
با یه پارت طولانی برگشتم😉💗
امیدوارم دوسش داشته باشید🙏😬
ممنون از کسایی که میخونن و ووت میدن🥰✨
اونایی هم که کامنت میگذارن رو سر بنده جا دارند⁦☺️⁩🙃
منتظر نظراتتون هستم، انتقادی، پیشنهادی.

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now