در رویای شیرینی غرق شده بود، اما این رویا دوام نداشت و با صدای نکره یوبین رو به نابودی گذاشت
یوبین: سرورم، حالتون خوبه
ژان چشمانش را نیمه باز کرد، نگاهی حرصی به یوبین انداخت: توی نفهم
یوبین با چشمانی مظلوم: من چی؟
ژان آهی کشید، حوصله حرف زدن نداشت.
به اطراف نگاه کرد، نزدیک غروب آفتاب بود، از روی زمین بلند شد و به بدنش قوسی داد: گوزن چیشد؟
یوبین لبش رو گزید و با اکراه نالید: هنوز گروه دوم درحال جست و جو هستند، تا شب حتما پیداش میکنن
ژان پوفی کشید و گفت: هنوزم پیداش نکردین؟
سری به نشونه تاسف تکون داد: پس شما به چه دردی میخورید؟
با حرص کلمات رو گفت و دنبال کمانش راه افتاد.
کمی آنطرف تر کمانش افتاده بود.
آن را برداشت و به درختان افرا چشم دوخت، تصویر روشنی از یک دختر زیبا، با موهای افشان و قد بلند.
از افکارش بیرون آمد و به سمت چپ حرکت کرد.....
جیا با اخم: چرا نمیگی چیشده؟
ییبو لباس هاشو در آورد، زخم به نسبت کوچیکی ایجاد شده بود.
ییبو با لبخند گفت: دختر بودنم یه جا به دردم خورد
جیا با حرص به پشت پسرش زد: الان وقت شوخیه؟
ییبو میخواست خودشو عادی جلوه بده، اون میدونست قلب مادرش به شدت نگرانه.
آروم دستشو روی شونه مادرش کشید و به آرومی گفت: یه شکارچی بود. همین
ولی جیا دست بردار نبود، مرحمی روی زخمش گذاشت و اشک و بغض بهش حمله ور شد.
نمیتونست خودشو کنترل کنه، اون تنها فرزندش بود. کسی که ، به زندگی امیدوارش کرده بود.
ییبو با بغض: مامان بسه، من خوبم
جیا با عصبانیت : امیدوارم خدایان سرنوشت دردباری براش رقم بزنه
ییبو با لبخند تایید کرد: امیدوارم همینطور بشه، پدر کجاست؟
جیا: با آقای چانگ رفتند بازار تا محصولات رو بفروشند.
میان صحبت هایش آهی کشید: امسال نتونستیم محصول خوبی به دست بیاریم. امیدوارم به قیمت خوبی معامله کنند. تا بتونیم زودتر بریم.
ییبو لبخندی زد و دست مادرش رو فشار کوچکی داد: منم قول میدم همه تلاشم رو بکنم. تا پیش اون طبیب بد اخلاق دوام بیارم.
جیا تک خندی زد: فقط تحمل کن، خانوم سونگ خیلی مهربون و مردم دوسته.
ییبو هه ای گفت: آره ،لابد با شما، من چرا این مردم دوستی رو ندیدم؟
جیا چینی به ابروهاش داد: چون سر به هوایی
نیشگونی از بازوی ییبو گرفت.
ییبو با درد نالید: مامانننن چیکار میکنی
جیا لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت
بعد مکثی کوتاه گفت: حالا که انقدر حالت خوبه بلند شو برو آتش روشن کن، تا شام درست کنیم.
ییبو : باشه
لباسش رو پوشید و به بیرون از اتاق رفت.
هیزم های خشک را در دیگدان گذاشت و آتش درست کرد.
....
ژان لبخند پر افتخاری زد: گوزن رو بیارید.
سمت اسبش راه افتاد، روی رکاب اسب بلند شد و افسار اسب رو گرفت.
افرادش با طناب پاهای گوزن رو به چوب بستند و سوار اسب هایشان شدند.
همگی به سوی قصر راه افتادند.
صدای سم و شیهه اسبان سکوت جنگل را میشکست.
...
آتش همرنگ مخمل سرخ در دیگدان میسوخت. بر بال های خیال نشسته و به آرزوهای دور و دراز و افسانه مانندش فکر میکرد.
صدای فرو ریختن هیزم های نیم سوز ، ییبو رو از افکارش بیرون کشید، نگاهی به آتش انداخت.
جیا قابلمه دودی را روی آتش گذاشت: کارت خوب بود پسرم، برو استراحت کن بقیش رو من انجام میدم.
ییبو سری تکان داد و با قدم های بلند سمت خانه راه افتاد.
جیا مقداری ادویه در غذا ریخت.
و مشغول هم زدن شد ، در همین حین آقای وانگ با شانه های افتاده و چهره ای خسته وارد حیاط خانه شد.
با دیدن جیا لبخند کوتاهی زد.
جیا هم سری تکون داد: روزت چطور بود؟
آقای وانگ قدم های آرامی برداشت و روی تخت سنگی نزدیک ب دیگدان نشست: آه نپرس
جیا : نتونستی محصولات رو بفروشی؟
آقای وانگ به نشانه نه سری تکان داد: اوضاع خیلی بد شده، خشک سالی باعث شده هیچ کس توان خرید نداشته باشه. میترسم دوباره جنگ بشه.
جیا چینی به ابروهاش داد: اوه بی خیال، چین برای سومین بار یکپارچه شده ، محاله دیگه گسسته بشه، یادت رفته دودمان شیائو به میل مردم تشکیل شد؟
مکثی کرد و ادامه داد: همین که دولت مالیات ها رو قطع کرده ، خودش یه کمک بزرگ برای مردمه.
آقای وانگ سری تکان داد: امیدوارم حکومت دوباره راجع به این موضوع فکر کنه، چون این مسئله ای نیست که فقط با قطع مالیات، حل بشه
...
ژان تکه ای از گوشت کبابی گوزن رو برداشت و گاز نسبتا بزرگی زد.
مزه فوق العاده ای توی دهانش در حال پخش شدن بود.
نگاهی به یوبین و افرادش انداخت: چرا شروع نمیکنید؟ نکنه نمیخواید؟
ابرویی بالا انداخت.
افرادش سریع شروع به خوردن گوشت کبابی کردند.
ژان پیاله اش رو برداشت و از شراب قرمزش نوشید.
ترکیب شراب و کباب ، قشنگ ترین و خوشمزه ترین ترکیب جهان بود.
دوباره گازی به گوشتش زد.
در حال جویدن بود که قاصد سراسیمه وارد شد: سرورم
ژان پوفی کشید: مگه نمیبینی دارم استراحت میکنم؟
قاصد احترامی گذاشت: ولی این خیلی اضطراریه
ژان گوشتش رو روی بشقاب گذاشت و دست هایش را با دستمال پاک کرد: بنال
قاصد من و منی کرد.
ژان ابرویی بالا انداخت: سریع میگی یا اون زبون بدرد نخورت رو هم کباب میکنم.
با جدیت تمام کلمات رو بیان کرد.
لرزی به تن قاصد افتاد و شروع به حرف زدن کرد: پادشاه جلسه اضطراری تشکیل داده.
ژان سری تکون داد: میتونی بری
قاصد احترامی گذاشت و خارج شد.
ژان نگاهی به کبابش انداخت و سری تکان داد.
شمشیرش رو برداشت : غذاتونو تموم کردید، برید استراحت کنید.
همگی بلند شدند و احترامی گذاشتند.
ژان با قدم های استوار به سمت قصر مرکزی حرکت کرد.
توی راه، افکار گوناگونی در ذهنش ریشه دواند، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟؟
سرعت قدم هایش را بیشتر کرد.____________
سلاممم ، اینم از پارت چهار
امیدوارم دوسش داشته باشید.♥️🙂
این یه فیک سلطنتی با جنگ و.. هست، ممکنه هر کسی دوست نداشته باشه ولی من تصمیم گرفتم بنویسم.
راجع به اتفاقات آینده و دیدار دوباره ژان و ییبو هم بگم که به زودی همدیگه رو میبینند.😬
Snow
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...