مقدمه

1.8K 130 21
                                    

پشيمونى، حسى كه خيلى بدتر از چيزايى كه تجربشون كردم.

بدتر از شبايى كه تا صبح توى يك اتاق تاريك زندونى مى شدم، شبايى كه به عنوان تنبيه بهم غذا ندادن.

بدتر روزايى كه با داد و فريادشون گوشم و كر مى كردن. يا روزايى كه با حرفاشون آدم از بين مى بردن.

اين حس بدتر از خجالت زدگى، يا هر چيز ديگست.

و الان پشيمون و درمونده اينجا نشستم. بدون هيج فكرى در مورد آيندم.

و بدون هيچ اميدى...

RestartWhere stories live. Discover now