وقتی وارد اتاقم شد سوییچ ماشین عزیزش و برام انداخت و فقط گفت گواهینامت و بردار. با تعجب بهش نگاه کردم که با پای شکسته اش سعی می کرد از پله ها پایین بره.
من کمکش نکردم. دوست داشتم کمکش کنم ولی فقط نتونستم. بالای پله ها بهش نگاه می کردم که چه شکلی صورتش از درد جمع شده و نفس نفس می زنه.
اخلاقش عوض شده. بعضی شب ها داد می زنه و از خواب می پره. نمی تونم باز خودم رو راضی کنم که براش لیوان آب ببرم و تمام شب دستش و بگیرم. تو تاریکی با چشم ها باز به ماه خیره می شم و فقط آرزو می کنم همه چیز زود تر بگذره.
به در ماشین تکیه می ده و بالای گچ پاش و ماساژ می ده و سعی می کنه نگاه های عجیب من و ندید بگیره. چشمام و می چرخونم و در ماشین و باز می کنم
روی صندلی چرم ماشین می شینم و نفسم و از استرس حبس می کنم. ماه پیش جو تصمیم گرفت من و برای گرفتن گواهینامه ام تشویق کنه. اولش قبول نمی کردم چون خاطره ی خوبی نداشتم. اما بعد اد و ریچل یکروز اومدن دنبالم و بعد من رفتم تا پروسه ی طاقت فرسای گواهینامه رو طی کنیم.
من در هفته روزی سه بار خونه ریچل و ادم. یا اونا میان دنبالم. از وقتی بابا به هوش اومده حرف خاصی بین ما رد و بدل نشده و الان بهم می گه ماشین عزیزش و برونم. اصلا از کجا می دونه گواهینامم و گرفتم؟
با استرس ماشین و روشن می کنم و کم کم دنده عقب می رم. ازینکه ماشین دنده اش اتوماتیک خوشحالم چون هنوزم با ماشین دنده ای مشکل دارم.
"یکم جرعت داشته باش. اگه بخوای همیشه با ترس جلو عقب بری هیچ وقت راننده ی خوبی نمی شه."
خودم و کنترل می کنم هیچی نگم. این دفعه یکم بیشتر دنده عقب می رم که باعث می شه به سطل آشغال بخوریم.با چشم های گرد شده منتظر می مونم ولی بعد با خوشحالی می فهمم سطل آشغال چپه نشده.
"منظورم این نبود که بزنی اینور اونور!" با غر می گه و بعد محکم می زنه تو سرش. با تعجب بهش نگاه می کنم.
" آینه جلوت اصلا مناسبه تو نیست. باید دوباره تنظیمش کنی." با بدبختی با سقف ماشین نگاه می کنم و از خدا می خوام سریع تر نجاتم بده.
" ببین." دست به سینه می شینم و با کمی عصبانیت بهش نگاه می کنم که چه شکلی در حال درست کردن آینه ام هست. " حالا شد! با اون دکمه هه می تونی آینه بغلت و درست کنی."
" این؟" با شک گفتم و دکمه ای که بیشتر بهش می خورد اشاره کردم. سرش و خیلی آروم تکون داد و بعد خیلی منتظر نگاهم مرد. متوجه شدم ننتظره آینه بغلم و درست کنم.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟