فصل بيست و ششم || لحظات بلورين

389 57 25
                                    

" زين؟" بهش نگاه مى كنم، سيگارشو آتيش مى زنه و دودش و به بيرون مى فرسته. وقتى بهم نگاه مى كنه لبخند ضعيفى روى صورتشه.

" چرا از من خوشت مياد؟" سوالى كه خيلى وقت ذهنم و درگير كرده و مى پرسم. چرا مى پرسم؟ از جوابش مى دونم خوشم نمى ياد. چرا باهات حرف زدم؟ پشيمونم.

حرف نمى زنه. بهم نگاه مى كنه و لبخند محوى مى زنه مياد جلو و دود سيگارش و توى صورتم پخش مى كنه. به جوش خيلى ريزى كه فقط از اين فاصله ديده مى شه نگاه مى كنم. با دستش چونم و مياره بالا و مى بوستم. چرا اين كارو مى كنه؟

" مى دونستى بابام معتاد بودش؟" وقتى اين و مى گه واقعا ناراحت مى شم. سرم و به چپ و راست تكون مى دم. چونم و مى بوسه و بعد من در آغوشش به صحنه ى رو به روم خيره مى شم. ماشين ها ميان و مى رن نورشون چشم و مى زنه. بيشتر داخل بدنش فرو مى رم و ديگه صداى ماشينا برام مهم نيست.

" مامانم عاشقانه بابامه وقتى فهميد از جونش مايه گذاشت تا دوباره همه چى مثل اولش بشه. الان مردى و ساخته كه هميشه پيشش مونده." زين ادامه مى ده. صورتش و نمى بينم ولى دستاش خيلى سفت من و گرفتن.

" پيشت موندم و خواستم ازت دخترى و بسازم كه بهش افتخار بشه. پيشش باشم و يادش بدم زندگى كردن بدون اينكه فكر كنى گناهكارى چه شكلى." صداى زين شيرين ترين چيزى كه تا حالا شنيدم. سرم و روى سينش مى زارم و حس مى كنم درحال گريه كردنم.

موهام و بهم مى ريزه و برام از هاربينى كه از سوپر باباش كش رفته باز مى كنه. سمت دهنم مياره و من مى زارم بهم آبجو بده.

اشكام و از روى گونه هام پاك مى كنه، بهش نزديك تر مى شم و سيگار نصفه ى دستش و ازش مى گيره و به گوشه اى پرت مى كنم. لبام مماس با لبشه. قلبم با قلبش هم تپشه. دستام توى دستاش قفل شدن. هم روح شدن به جز اين هيچ معنى ديگه اى نمى تونه بده.

دماغشو بوسه ريزى مى زارم و يكم به عقب مى رم و به چشماش نگاه مى كنم. جلو مياد و پلكام و مى بوسه دستاش بدنم و لمس مى كنه. متمايل مى شه و باعث مى شه براى حفظ تعادلم به گردنش بچسبم، دستاش مثل قلاب به پهلوهام چسبيده و با لبخند تاريكش ابروهاش و بالا مى ندازه و براى شروع پلكام و مى بوسه، براى اولين بار مى فهمم بوسيدن، وارد شدن زبون به دهن طرفين نيست، بوسيدن شروعى براى درجريان گذاشتن روحت با يكى از زيباترين اندام بدنت هست.

وقته به خونه مى رسم، تمام صورتم رنگ گلبهى خيلى كمرنگى گرفته. وقتى سر و صداى ضعيفى از خونه مى شنوم متعجب مى شم. وقتى صداى ضعيف جو و مى شنوم نفس راحتى مى كشم و با دسته كليد جديدم در خونه ى جديدم و باز مى كنم.

RestartWhere stories live. Discover now