فصل سى ام || ملاقات دوباره

400 57 48
                                    

هرى:

چشمام باز مى شن، هيچ دردى و حس نمى كنم. من بايد مرده باشم وقتى به اطرافم نگاه مى كنم هيچ چيزى پيدا نيست. از جام بلند مى شم. به لباسام نگاه مى كنم، لباسايى نيستن كه امشب تنم كرده بودم.

تى شرتى كه چندين سال پيش سوزونده بودم الان تنمه. به اطرافم بار ديگه نگاه مى كنم و تازه مى فهمم من زنده نيستم. يكم صبر مى كنم يك دقيقه يا شايد يك ساعت اينجا زمان مشخص نيست.

روى دو پام مى ايستم و و يك قدم بر مى دارم. كم كم قدمام و تند تر مى كنم تا وقتى از دور يك نقطه سياه مى بينم. تند تر و تند تر مى دووم، بدنم هيچ دردى حس نمى كنه براى همين تند ترين حالت ممكنه انتخاب مى كنم و سعى مى كنم هرچه زودتر ازين فضاى نورانى دور بشم.

با ديدن چراغ نئونى سرعتم و كند مى كنم. چند لحظه طول مى كشه تا بتونم كلمات و تجزيه تحليل كنم. 'رز هاى مارى' آخرين جايى بود كه مى تونستم تصور كنم ببينمش.

در بدون هيچ صداى قژ قژى باز مى شه. اينجا حتى از دنياى واقعيم بهتر ساخته شده. ديگه بوى گند بنزين نمى ياد. شايد غذاهاشم خوشمزه تر باشه.

وقتى سرم و بر مى گردونم مى تونم هرى جوون تر و بيينم. تمام لحظات اونروز و يادمه. وقتى به بهانه ى فندك جلو رفتم ولى بعد با كسى آشنا شدم كه زندگيم و تغيير داد.

جلوتر مى رم و آدرى و مى بينم كه با دندوناى ارتودنسى اش به من لبخند مى زنه. همون لحظه ازشون عكس مى گيرم و تمام ديالوگ از حفظ براى خودم مى گم. اين ديدار شايد كلا يك دقيقه طول كشيد اما من تمام طول شب مكالممون و حفظ كردم.

" سلام" از جا مى پرم و به نزديك ترين صندلى كنارم پناه مى برم وقتى بر مى گردم آدرى و مى بينم. خون توى رگام يخ مى زنه قلبم تند تر از حالت معمولش مى زنه.

قيقا همون لباسايى كه باهم رفتيم جنگل پوشيده، پيرهن چهارخونهى من با شلوار جين گشادش حتى گلهايى كه لابه باى موهاش گذاشته بودمم هست. به لباسام كه نگاه مى كنم مى بينم ايندفعه همون لباسايى كه اونروز تنم بود، تنمه همون چكمه هاى گلى، همون لباسى كه آخرش توى رودخونه خيس شد، كم كم خيسى پيرهنم و حس مى كنم.

"هرى لطفا يك چيزى بگو." آدرى اينارو با بغض مى گه و مى فهمم بايد يك چيزى بگم اما كلمات توى دهنم خشك شدن. تامل مدت روى تختم مى شستم و به حرفايى كه بايد به آدرى بگم فكر مى كردم و الان هيچ كودوم يادم نيستن. اين حق من نيست مغزم فقط و فقط چشماى آدرى و مى بينم.

"خودتى واقعا؟" با شك مى پرسم و بهش نزديك مى شم. كى فكرش و مى كرد بعد هزاران ساعت فكر كردن اين اولين كلمه اى باشه كه مى گم.

RestartWhere stories live. Discover now