فصل هجدهم|| قطب هاى مخالف

456 72 11
                                    

احساس مى كردم. دارم داخل يك محفظه ى شنى كشيده مى شم. هرچه قدر بيشتر تلاش مى كردم بيشتر فرو مى رفتم. بوى استفراغ حالم و بد كرده بود و فشارم افتاده بود.

سرم به شدت درد مى كرد و حس مى كردم معدم داره تمام چيزايى كه نخوردم و پس مى فرسته. دستاى قوى بابام زير شونم و گرفته بود و سعى مى كرد بلندم بكنه.

اليزابت بر خلاف ظاهر مرتب هميشگيش با شلختگى داشت صحنه ى كثافت كارى كه كرده بودم و مى ديد و بعد از ديدم خارج شد.

صورتم از خجالت قرمز شده بود و دوست داشتم پنهان بشم. سرم و تكون دادم و موهاى نا مرتبم و ريختم جلوى صورتم. دوست نداشتم چيزى و ببينم. سعى كردم راه برم ولى عضلاتم نمى تونستن حتى وزن خودشون و تكون بدن.

خودم و شل كردم و گذاشتم همه ى كارا خودشون حل بشن. صداى آروم راديوى ماشين بابام تو ماشين پخش شده بود. دستم و روى چرم كرمى رنگ ماشين كشيدم و آرزو كردم تا دوباره حالم بد بشه و كل ماشين بابام و پر از استفراغ بكنم تا وقتى توى ماشين مى شينه حالش بد بشه.

وقتى دكتر معاينه ام كرد گفت مسموميت و برام سرم و آمپول نوشت. مدتى كه روى صندلى پلاستيكى بيمارستان نشسته بودم متوجه شدم توى هفته اين دفعه ى دومى كه دارم ميام بيمارستان.

پرستارا و دكترا با روپوشاى آبى و سفيدشون با عجله در حال گذر بودن. به بيماراى كمى كه مثل من روى صندلى هاى پلاستيكى بودن خيره شدم و حس كردم مى تونم بلاخره راه برم.

نفساى بلند مى كشيدم و قواى بدنيم و سنجيدم. وقتى بابام با پلاستيك سرم و داروهاى چرتى كه دكتر برام نوشته بود برگشت نگاهم و به سمت مخالفش كشيدم و وقتى خواست بهم كمك كنه بلند شم خودم و كشيدم اونور تا دستش بهم برخورد نكنه.

به بخش تزريقات رفتيم و بعد اينكه سرمم و زد به دستم خيره شدم كه پر از كبودى هاى سوزن سرم بود. چشمام و بستم و به بودن آدمى به اسم 'بابا' توى اتاق بى توجهى كردم. به سمتى كه همچين آدمى وجود نداشت چرخيدم.

" من مى خوام خوراكى بخرم چيزى مى خواى؟"
صداش داشت تمام اعصابم و بهم مى ريخت. قلبم توى سينم محكم زد و لبم و گاز گرفتم. سلولام داشتن فرياد مىزدن كه بلند شم و تا مى تونم بكوبونم به صورتش.

دستم مور مور شد وقتى دستش بهم برخورد كرد.

"مگه با تو نيستم!"
اين و با عصبانيت ولى آروم گفت و دستم و بيشتر تكون داد.

زمين سرد سراميكى خونه رو مى تونستم با وجو هزاران متر فاصله حس كنم. صداى بابا كه فرياد مى زد و مى گفت مگه با تو نيستم مثل تيرى كه آتشى باشه روى قلبم فرود اومد.

RestartWhere stories live. Discover now