فصل اول || انتخاب ناخواسته

1.3K 135 12
                                    

دو تا نگهبان زير بغلم و گرفته بودن و من و به سمت سلول مى بردن. از دماغم خون ميومد و سرم درد گرفته بود.

ما رو توى سلولاى مختلفى انداخته بودن تا كنار هم نباشيم. كه اين باز بهم احساس بهترى نمى داد.

حتى اگه اون آشاغالا كنارم نبودن بازم دوست داشتم يكى كنارم بود.

با تمام بى توجهى من و انداختن تو يك سلول سرد و تاريك،كه يك نفر روى تخت بالاييش خواب بود. صداى كليد اومد و بعد صداى محكم قدماشون. اونا رفتن. الان كاملا تنهام.

خودم و جمع كردم و به سمت گوشه ترين جاى اون سلول رفتم. زانوهام و بقل كردم و سرم و گذاشتم روش.

بدون اينكه روى خودم كنترلى داشته باشم. اولين قطره ى اشك ريخت پايين و بعدم دوميش و بعد غير قابل شمارش شد.

اما اينا تقصير من نبود. شايد فقط نصفش اما نه همش.
اين من نبودم كه باعث تنفر همه شدم. اين من نبودم كه انتخاب كردم يك پيش فعالى لعنتى داشته باشم.

اينا انتخاباى من نبود.

زانوهام و محكم تر بقل كردم و به اين فكر مى كردم كه اگر جاى كس ديگه اى بودم چى مى شد؟

اگه زندگى ديگه اى داشتم چى مى شد؟

اگه مى توسنتم انتخاب كنم خانوادم چه جورى بود چى مى شد؟

اگه مى تونستم انتخاب كنم كه زنده باشم يا نه چى شد؟

و هزاران اگر و انتخابى كه من از اول زندگيم بهشون فكر نكرده بودم.

از اول كه به دنيا مياى نمى تونى انتخاب كنى چه جورى باشى. تو ' زندگيت ' تو انتخاب نمى كنى.

انتخاب نمى كنى چه مريضى داشته باشى.

رنگ موهات چه جورى باشه؟

مامانت كى باشه و يا بابات!

و اين اولين لحظه ى دردناكى كه زندگى نشون مى ده كه چه قدر تلخه.

با دستام اشكام و پاك كردم و داشتم سعى مى كردم خودم و كنترلم كنم. چند تا نفس عميق مى كشم و وقتى كه حس بهترى پيدا مى كنم بلند مى شم. با اينكه خيلى خسته بودم و سرم از درد داشت مثل طبل صدا مى كرد ولى خواب تنها چيزى بود كه بهش فكر نمى كردم.

روى زمين سرد مدام قدم مى زدم. و فكر مى كردم. به انتخاب هايى كه خودم نكردم.

انتخاب هايى كه مسير زندگيم و عوض كرد.

اين اشتباهه كه مى گن زندگيت و خودت مى سازى.
اين شاتباهه كه مى گن زندگيت و خودت بايد كنترل كنى.

تمام كارا و حرفاى ديگران روى زندگى ما اثر دارن. مخصوصا اونايى كه خيلى اهميت دارن.

و اون تنها كسى بود كه بهش اهميت مى دادم. قبل از هر چيز به اون فكر مى كردم. و اون با بى توجهى به من بدترين ضربه را بهم زد.

اون زندگيم و تخريب كرد. با بى توجهيش. و كى مى تونه به باباش توجهى نكنه. پدرو مادر هميشه اصلى ترين آسيبا رو روى آدم مى زارن.

اون هيچ وقت مثل يك پدر واقعى برام نبود.

من اونروز انتخاب نكردم كه وسط خيابون بپرم. من اونى نبودم كه زندگى يكى ديگرو به خطر انداختم. اين انتخاب من نبود.

در واقع نه به دنيا اومدن من انتخاب خودم بود و نه انتخاباى بعدش...

RestartWhere stories live. Discover now