فصل هفتم || علف هرز

481 77 8
                                    

به خوشحالى و امنيتى كه اون موقع وقتى كه هشت سالم بود حس مى كردم داشتم،منو به خنده مى انداخت.

مسخرس من تو دل خطر بودم و فكر مى كردم از خطر دور بودم.

پنجره را دادم پايين تا يكم هواى سرد پاييزى حالم و بهتر كنه چشام و بستم و يك نفس عميق كشيدم كه فقط باعث شد چندين سرفه پشت سر هم بكنم و سينه ى خرابم داغون تر بشه.

بابام شيشه را داد بالا و با اخم زير چشمى بهم نگاه كرد.

" اين شيشه لامصب و چرا دادى پايين! ضعيفى سريع سرما مى خورى."
اين و گفت و من با تعجب بهش نگاه كردم.

" هه چى شده تازگيا سلامتيم برات اهميت پيدا كرده؟ نكنه مى ترسى بيفتم رو دستت."
اين و با كينه بهش گفتم و با اخم به جلوم خيره شدم.

ميدون و پيچيد و من مى دونم تا پنج دقيقه ى ديگه جلوى خونه ايم.

دلم يكدفعه خالى شد.

متوجه شدم توان روبه رويى با خونه را ندارم. دستام عرق كرده بودن. ممكن بود دوستاى اون عفريته خونه باشن يا فاميلاش.

و من آماده ى رو به رويى با خودشم ندارم نه نمى تونم.

ولى بايد بتونم. شايد يك معجزه اى اتفاق افتاد و من از چشم هاى همه پنهون موندم.

الان كه فكر مى كنم مى بينم آماده ى هيچ اتفاقى نيستم با اينكه دوست دارم بى تفاوت بمونم ولى نمى تونم.

اصلا بعد اين ماجرا مى تونم تو مدرسه دووم بيارم، يا مى تونم نيش و كنايه هاى ديگران و تحمل كنم، يا مى تونم بازم زندگى مو بدون اينكه بدتر بشه ادامه بدم؟

" وقتى كه رفتيم لطفا از در پشتى برو."
اين و گفت و جلوى خونه ايستاد. جاى پارك ماشين بابا ماشين خواهر اون عفريته را ديدم. حتما باز خواهرش و دعوت كرده بود!

بدون اين كه دليلش و بپرسم در ماشين و باز كردم و پاهاى ضعيفم و روى زمين گذاشتم و به خونه خيره شدم.

خونه اى كه نصف روزاى افتضاحم و توش گذرونده بودم.

" مى خواى كمكت كنم؟"
بابام اين و با نگرانى گفت و من با تعجب بهش خيره شدم. نكنه وقتى بين زمين و آسمون معلق بودم يك چيزى به سرش خورده؟!

سرم و به نشونه ى نه تكون دادم و خونه رو دور زدم كه به در پشتى برسم.

در و به آرومى باز كردم و نمى دونم چه نيرويى بود كه به بدنم بى جونم كمك مى كرد سريع تر از قبل به پله ها برسم تا به سمت اتاقم پناه ببرم.

RestartWhere stories live. Discover now