اون روز تولدم بود، هشت سالم مى شد.
مى دونستم قرار بود پدرم بياد. خوشحال بودم و وقتى كه خوشحال مى شدم بيشتر از قبل پيش فعال مى شدم.
مادربزرگم يك آدم پير و احمقى بود كه فكر مى كرد مشكل من و بايد با بستنم به زمين خوابوند. هر وقت نمى تونستم اونجور كه مى گفتن ساكت بشينم توى اتاق زير شيروونى زندانى مى كردنم و بهم شام نمى دادن. اگر بخوايم حساب كنيم از سال يازده ماهشو توى اون اتاق زيرشيروونى بودم و شام نمى خوردم.
پدربزرگم از مادربزرگم احمق تر بود. هميشه فكر مى كردم كه بيشتر از يك همسر به يك خدمتكار براى مادربزرگم هست كه كاراشو انجام مى ده، دستوراتشو بدون هيچ غلطى انجام مى داد و هيچ وقت رو حرف مادربزرگم نمى زد.
بچه ى لاغرى بودم. ولى زشت نبودم.
انتظار داشتم برام كادو بخرن و خيلى دوست داشتم يك كيك با چند تا بادكنك توى تولدم مى بود.
مادربزرگ و پدربزرگم توى يك خونه ى قديمى زندگى مى كردن. كه ديواراش احتياج به رنگ كردن داشت. يك حياط كوچيكم پشت خونه بود كه درخت قديمى قطورى توش بود.
يك تاب روش بود كه براى زمان بچگى مادرم بوده.
و قابل استفاده زياد نبود.دوچرخه ى قديميم اون گوشه حياط خاك خورده بود و محل استراحت گربه اى بود كه اون موقع متعلق به خودم مى دونستم.
براش شير و گوشت اضافه مى بردم و نازش مى كردم و اون هميشه ميومد.
تنها دوستى كه اون موقع داشتم همين گربه بود. اسمشو گذاشته بودم پيشى.
يك اسم احمقانه ولى نمى دونستم چه اسمى براى گربه ها مى زاشتن و نمى خواستم اگه كسى در مورد اسم گربم چيزى فهميد بياد يقه ى منو بگيره و دعوام بكنه.
وقتى از خواب بلند شدم با چشمايى كه هنوز برق زندگى توشون بود به حياط نگاه كردم و بلند شدم. چند دور دور اتاقم دوييدم و روى تختم پريدم.
دليل بعضى از كارام و نمى دونستم چون مبتلا به پيش فعالى بودم بعضى وقتا بعضى كارا رو مى كردم كه خودم چرا شو نمى دونستم.
دوييدن دور اتاقمم يكى از اون كارا بود فقط مى خواستم انرژى زيادى كه از پاشدنم تا به خواب رفتنم بود و خالى كنم.
چندبار ديگه پريدم روى تختم و بعد از روى تختم پرت شدم پايين. با صداى بلند خنديدم و عروسكم و كه زير تخت پهن شده بود دراوردم.
يك خرس پرزدار متوسط بود. كه گوشش پاره شده بود و خودم سعى كرده بودم چند بار بدوزمش چون مادربزرگم برام نمى دوخت ولى هيچ وقت خوب درست نمى شد.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟