"شب كارى دارى؟"
وقتى پيام زين و خوندم ناخودآگاه لبخند خاصى روى لبام جون گرفتن. از روز مسابقه اش به بعد من ديگه نديده بودمش.وقتى ماشين بابام و جلوى مدرسه ديدم واقعا نفسم بريد. جلوى دروازه ى زنگ زده ى مدرسه ايستادم. آفتاب دقيقا بالاى سرم بود. پسر و دختراى كوچيك و بلند به من تنه مى زدن تا از آفتاب مستقيم دور باشن.
سرم و انداختم پايين و راهم و كشيدم تا با اتوبوس به سمت خونه برم و فراموش كنم كه بابام با محبوب ترين ماشينش اومده دنبالم.
من نمى فهمم، گيج شدم و الان نمى دونم بايد خوشحال باشم يا عصبانى. تمام اين كاراى پيچيده ى بابام برام هضم نشدن و من نمى خوام بيشتر از اين خودم و گيج و خسته بكنم. همين الانم واقعا نمى كشم.
وقتى حس كردم به قدر كافى دور شدم سرم و بردم عقب و به ماشين بابام نگاه كردم. مى تونستم بابام و خيلى نا واضح ببينم اما كلافگى از حركات دستش مشخص بود. خب بايد بيشتر ازينا منتظر دختر خيالى اش بشينه تو ماشين. بايد اونقدر صبر كنه كه بفهمه هيچ كس به اسم هيزل استايلز تو اون مدرسه نيست تا بره دنبالش. درست مثل من كه برام هيچ هرى استايلزى وجود نداشت.
براى بار آخر به ماشينش نگاه كردم و بعد با يك حس خوشحالى وصف ناپذير روى صندلى اول نشستم. حس انتقام جزو شيرين ترين حس هاى دنياس.
وقتى نه سالم بود براى اولين بار توى تئاتر مدرسه انتخاب شده بودم. درست بود كه زياد شخصيت مثبتى توى نمايش نامه نداشتم اما براى اولين بار بود كه انتخاب شده بودم. من دعوت نامه ى مخصوصى كه مدرسه داده بود و از زير در وارد اتاق كار بابام كردم و منتظر شدم.
روى اون سن بزرگ از پشت تزئينات صحنه به در ورودى چشم دوخته بود. هر وقت كه در باز مى شد قلبم مثل ماهى كه توى تور گير كرده بود به قفسه ى سينم ضربه مى زد و نفس كشيدن و برام سخت مى كرد. اما بابام نيومد.
خيلى سخت تونستم اشكام و كنترل كنم و نقشم و اجرا كنم. وقتى جشن تموم شد با عصبانيت برگشتم خونه اما هيچ كس توى خونه نبود. وقتى در اتاق كار بابام و باز كردم. بعد يكم گشتن تونستم اون دعوت نامه رو توى سطل آشغالش پيدا كنم.
از عصبانيت گريه ام گرفته بود. سرم و با شدت به ميز مى كوبيدم و نمى تونستم خودم و كنترل كنم. سرم آلارم مى داد و مثل بمب ساعتى كه هر لحظه ممكنه منفجر بشه نبض مى زد.
و ديگه از بعد انسانيم خارج شده بودم. وقتى دوباره برگشتم توى تختم دراز كشيده بودم و سرم به شدت درد مى كرد.
گوشيم توى جيبم ويبره رفت. از جيبم كه دراوردم با لبخند بهش خيره شدم. وقتى جواب دادم خيلى سعى كردم تا نخندم.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟