فصل پنجم || مقاومت

597 81 3
                                    

به سختى از جام بلند شدم. به شدت ضعيف بودم. و خب دليلى براى بلند شدن نمى ديدم.

براى چى بايد بلند بشم وقتى كه هيچ اميدى ندارم. اميد به چى بايد داشته باشم. به زندگى روالم، كه هيچ وقت ازش خوشم نمى يومد يا آينده ى درخشانى كه توش خوشبخت بشم.

هه هيچكودوم از اينا براى من اتفاق نمى يفته، من هميشه اينجا مى مونم، توى باطلاقى كه منو و هر روز بيشتر توى خودش مى كشونه و بعد من غرق مى شم.

و ديگه هيچ وقت بر نمى گردم. مى رم پيش اون.

مرگ تنها راهى كه منو از اين باطلاق مى كشونه بيرون. چون ديگه كار از كار گذشته.

ديگه نه روح سالمى توى بدنم هست و نه بدن سالمى دارم. نه آرزويى براى به دست آوردنش و نه اميدى براى منتظر بودنش.

من ديگه خودمم ندارم، پوچ و توخالى ام. از همه ى مردم اين دنيا گداتر و از همه پولدار تر.

پولايى كه تا حالا باهاشون تفريح نكردم. شايد فقط چند دست لباسو غذا.

دسته ى تختمو ول كردم و سعى كردم با پاهاى ضعيف و لرزونم به سمت در اتاق برم و به نگاه هاى خيره ى دكتر و بابام توجهى نكنم.

اون حتى نيومد كمك كنه تا بريم سمت ماشين.

وقتى به در رسيدم يك لبخند ضعيف روى صورتم نقش بست اما زياد دووم نياورد چون پام ليز خورد و افتادم روى زمين، با سرم.

توى سرم يك درد وحشتناكى شروع شد. و از دردش يك قطره اشك نا خودآگاه روى صورتم اومد.

" آقاى استايلز به نظرم اگه به دخترتون كمك كنين خيلى بهتره؟"
اون اينو با شك گفته بود و متعجب بود كه چرا تا الان كمك نكرده.

يك دفعه زدم زير خنده. يك خنده ى ديووانه وار. صدام توى اتاق اكو مى ش و بلند تر نشون مى داد.

اون كى كمكم كرده كه اين بار دومش باشه؟ اصلا معنى كمك كردن به فرزندشو مى دونه.

" چى خنده داره؟"
بابام اين و با حالت عبوسى گفت و من يك غلط زدم، حالا صورتم رو به ديوار بود.

خندم و قطع كردم و يكم سرم و بردم بالا تا بابامو ببينم.

يك لبخند زدم، نه از اون لبخندايى كه وقتى خوشحالى مى زنى يا اونايى كه وقتى ناراحتى به زور مى زنى. خنده يى كه مى خواى نشون بدى ديگه برات مهم نيستن.

ديگه نمى خوام ساكت بمونم.

" مى دونين آقاى دكتر بابام منو توى هفته به زور مى بينه. حالا مى خواد به من كمك كنه!"
اين و گفتم و دوباره از اون خنده هاى ديوونه وار كردم.

RestartWhere stories live. Discover now