فصل بيست سوم || ويديو

409 69 15
                                    

تو راه بازگشت نه من حرفى زدم نه زين، من عميقا خوشحال بودم. اين احساس كليشه اى و تو زندگيم تجربه نكرده بودم، وقتى زين كلمه دوست دخترم و به كار مى برد و من به پدر مهربونش دست دادم.

لعنتى بعضى صحنه هاى خوب زندگى آدما اينقدر كليشه اى اتفاق مى افتن كه آدم واقعا از خدا مى خواد تا دستشو روى كليشه ها فشار بده و بر نداره.

اين رابطه، بدون برنامه ريزى شروع شد و بدون برنامه ريزى داره جلو مى ره، هرچيز بدون برنامه ريزى بهترين و مى سازه.

بى توجه به جايى كه بودم بغض داشتن خانواده اى مثل زين توى گلوم به وجود اومد و باعث شد واقعا گلوم درد بگيره. حس كردم به جاى سيبك گلوم توش عقده در حال تزريق هست.

دست زين و محكم تر فشار دادم و چشمام و بستم. لعنتى من واقعا همچين چيزى مى خوام. برام مهم نيست چه شكلى همچين خونواده اى داشته باشم، واقعا مى خوامش.

چشمام و بستم و سعى كردم خودم و كنترل كنم، كنترل هر لحظه سخت و سخت تر مى شد. وقتى چشام و باز كردم قطره هاى اشك ديدم و تار كرده بود.

"حالت خوبه؟"
زين پرسيد و با شصتش دستم و نوازش كرد، تا چند دقيقه ديگه جلوى خونمون بوديم.

حرفى نزدم، حرفى نداشتم. من حتى نمى دونستم چرا اينقدر احساساتى مى شم وقتى كنار خانواده ى زين قدم مى زنم و ارتباط بر قرار مى كنم.

وقتى جلوى خونمون ايستاديم متوجه شدم بابام هنوز خونه نيومده، ساعت چنده؟

برگشتم به زين نگاه كردم، اونم به من نگاه كرد، سمتش خم شدم و بوسيدمش. هيچ حرفى رد و بدل نشد. حس سنگين حسادت كم كم از قفسه ى سينم كنار رفت و تونستم نفس راحتى بكشم.

از ماشين پياده شدم و كليد و توى مغزى در چرخوندم، در به راحتى باز شد. براى زين دستمو و تكون دادم و اون با لبخند راحتش من و ترك كرد.

چهره ام خيلى زود تغيير پيدا كرد، كليدم و داخل جيبم گذاشتم و سريع همه ى چراغارو روشن كردم. مثل هر پسر پولدارى كه يك ساعت عتيقه رو از پدربزرگ پدربزرگش به ارث مى بره، باباى منم يك دونه ازين ساعتا داشت.

وقتى ساعت و ديدم هم عصبى شدم هم نگران، به سمت آشپزخونه رفتم و ليوان آب و سريع سر كشيدم. بشقاباى كثيفم از ديروز روى كابينت جا خوش كرده بودن.

ليوانم و بقل بقيه ظرفا گذاشتم و به تمام فضاى خالى كه سر تا سر امشب در اختيار من بودن فكر كردم. پاهام من و به سمت اتاق كار بابام كشوندن.

فكر كردم ممكنه در قفل باشه اما نبود. در و باز كردم و بعد كمى مكث چراغ اتاق و زدم. روى صندلى چرمى بابا نشستم و به فضايى كه اون خودش و اكثر اوقات توش زندانى مى كنه نگاه كردم.

RestartWhere stories live. Discover now