فصل سيزدهم || قدمى براى عوض شدن

468 73 33
                                    

وقتى وارد خونه شدم تمام انرژى مثبتى كه مامان زين و فضاى اون آشپزخونه كوچولو بهم داده بود پوچ شد و رفت رو هوا.

تك تك وسايل اين خونه من و ياد زندگى كه برام ساختن مى ندازه و باعث مى شه هرچى حس مثبت تو وجودمه تبديل به حس انزجار بشه.

در ورودى و به آرومى بستم و خيلى آروم جورى كه كسى متوجه نشه داشتم از پله ها مى رفتم بالا كه چشماى بابام كه توى سالن نشسته بود توى چشام قفل شد.

اول صورتش بى حس بود ولى بعد كم كم ابروهاش تبديل به يك اخم شد و به يك صورت عصبانى تبديل شد. از روى صندلى بلند شد و خيلى سريع داشت از پله ها ميومد بالا كه من خيلى تند به سمت اتاقم رفتم.

صداى پاهاى بابام كه سعى داشت خودش و به من برسونه باعث مى شد تند تر بدوئم. به هر حال ديگه امروز هرچى خورده بودم برام بس بود ديگه اگه مى خواستم جلوى عصبانيت بابامم وايسم قطعا بايد جنازم و جمع مى كردند.

قبل ازينكه بابام بتونه مچ دستم و چنگ بزنه و بگيرش در اتاقم و بستم و قفلش كردم.

"هميشه نمى تونى اون تو بمونى!"
بابام ازون ور در داد زد و براى اينكه حرفش و ثابت كنه با پاش يك لگد محكم به در زد.

بى توجه به حرف بابام دستم و كردم لاى تختم و دفترچه خاطراتم و برداشتم.

تمام روزا رو ورق زدم و رسيدم به جايى كه نحوه ى آشناييم با اون آشغالا رو نوشته بودم. فقط توى اون برگه بود كه جاى اون مواد لعنتى و نوشته بودم.

ولى برگش نبود. حالا فهميدم چه اتفاقى افتاده. يك نفس عميق كشيدم و سرم و گذاشتم روى تخت. يعنى تمام خاطراتى كه نوشته بودم و خونده بود؟ مى تونست احساس من و توى اين چند سال كه اينجا بودم و بفهمه؟ يا بازم چشماشو روى تمام احساسات من بسته بود و فقط چسبيده بود به همين يك برگه تا تنها كسايى كه حداقل مثل دوست مى شناختمشون و ازم بگيره؟

" توى لعنتى بايد بهم بگى امروز تا الان كجا بودى فهميدى! نه من نه آنابل از اين همه دردسر و آشوبى كه وارد زندگى سه نفرمون مى كنى خوشحال نيستم خسته شديم ديگه مى فهمى!"
بابام رو سه تاكيد كرد و روى وجود اون بچه اشاره ى محكمى كرد.

در اتاقم و سريع باز كردم و بهش نگاه كردم كه داشت دهن كثيفش و باز مى كرد تا بيشتر چرت و پرت بگه.

" با اجازه ى كى دس زدى به اين دفترچه؟"
خيلى بى پروا و عصبى اين و گفتم.

نگاهش از روى من به سمت دفترچم رفت و بعد به صورتم خيره شد. يك ابرو شو با تمسخر برد بالا و يك پوزخند صدا دار زد.

RestartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt