فصل هفدهم || تنفر خالص

456 67 42
                                    

توى تختم دراز كشيده بودم و دستم و روى جاى سورنگم مى كشيدم.

رفتار زين، رفتار مامان زين و تمام اتفاقاى جديدى كه داشت برام اتفاق مى افتاد ذهنم و آشفته كرده بود. هيچ وقت نتونستم روى مسئله اى تمركز كامل داشته باشم و الان بى قرارى كه روز تولدم داشتم به سراغم اومده بود. دوست داشتم روى يك استخر اونقدر شنا كنم تا همه ى انرژيم خالى بشه.

اين انرژى اضافه هميشه اذيتم مى كرد و مثل يك قده ى سرطانى چسبيده به زندگيم و داره تخريبم مى كنه. احساس نياز به مواد داشت اذيتم مى كرد و اين يكم من و مى ترسوند.

وقتى خمار مى شم انرژى درونم مى خوابه و اين شبيه يك قرص برام عمل مى كنه. مى تونم به هرچيزى كه بخوام بخندم و تو خمارى لذت بخشى كه بهش نياز دارم غرق بشم ولى الان...

من معتاد خمارى بودم كه منو رها مى كرد. چشام و محكم بستم و آروم رهاش كردم. قلبم به سرعت مى زد. تمام آهنگاى كه تا حالا گوش داده بودم مثل يك نوار تند از ذهنم رد مى شدند و با تمام سرعت داشتم زمزمه شون مى كردم.

كيف كولم پايين تختم ريخته بود و همه ى دفترام و كتابام پهش زمين شده بودند. خيلى سعى كردم تا بتونم درساى حفظيم و بخونم اما براى لحظه اى به پوچى تمام كتابايى كه داشتم براشون خودم و مى كشتم حفظ كنم رسيدم و بى خيال شده ام.

انگشتاى پام و تكون دادم و روى سطح سرد اتاقم كشيدم. از سرمايى كه وارد پوستم شد ستون فقراتم بى دليل لرزيد و سريع تماس و قطع كردم. پاهام و توى دمپايى هاى پشميم كردم و در اتاقم و باز كردم. روى يكى از پله ها نشستم و مثل بچه كوچولو ها خودم و روى پله بعدى انداختم و تا پايين همين شكلى رفتم.

تقريبا باسنم سر شده بود ولى تنبلى و كرختى عجيبى مانع اين مى شد كه بلند شم. روى سراميكا خودم و مى كشيدم تا به آشپزخونه رسيدم. كسى خونه نبود و اين يكم خونه به اين بزرگى و ترسناك مى كرد.

از يخچال سيب برداشتم و همون شكل كه مى خوردم به سمت پله ها رفتم. روى پله ها نشستم يك گاز خيلى گنده به سيبم زدم و به پايين پله ها نگاه كردم. با وجود لباساى پشمى و گرمى كه پوشيده بودم بدنم لرزيد. نگاهم و دزديدم.

زيرزمين هميشه باعث ترسم مى شد و اين و بابام به خوبى مى دونست. هميشه وقتى از دست نمره هام عصبانى مى شد من و كشون كشون به سمت انبارى مى برد. مهم نبود من چه قدر التماس يا گريه بكنم بابام هميشه كار خودش و مى كرد.

سرم و روى زانوهام گذاشتم و گذاشتم گريه ام رها بشه. آنابل هميشه بالاى پله ها وايميستاد و مثل عروسك نحس خيلى سرد به من خيره مى شد كه چه با بدبختى دستم و به نرده ها مى گرفتم و جيغ مى زدم.

بار آخرى كه زندانيم كرده بود پارسال بود. وقتى دستم و به نرده ها گرفته بودم و التماسش مى كردم ولم كنه با دستاى بزرگ و قوى اش تا مى تونست با قدرت روى صورتم زد و سرم با پله هاى سنگى برخورد كرد.

با ترس به بابام خيره شدم كه با چه نفرتى به دستش كه بهم برخورد كرده بو نگاه مى كرد. حس گاو كثيفى و داشتم كه از لمس دستت باهاش چندشت مى شه. يكدفعه ساكت شدم. نفسم تو سينه ام خفه شد و توى خودم جمع شدم. حالم از اون انبارى سرد و نمور بهم مى خورد. حالم از خودم بهم مى خورد، فقط دوست داشتم برميك گوشه و با ديوار يكى بشم.

بلاخره بهم نگاه كرد. بدون هيچ حسى، هميشه گيج مى كرد منو. از بقلم با سرعت رد شد. بوت هاى قهوه اى شو با چشام دنبال كردم و به آنابل رسيدم كه مثل يك كركس كه بالاى طعمه ى شير له له مى زنه به من خيره شده بود شير طعمه شو رها كرد كركس حالا هر كار كه دوست داره مى كنه. قبل ازينكه كامل بره برگشت و مثل بچه ها بهم توف كرد.

نفسم براى يك لحظه گرفت. به صداى خنده اى كه از بيرون در ميومد گوش دادم. در با صداى بلندى باز شد. قد بلند بابام و ديدم كه اول وارد شد و با خنده دست آنابل و گرفته بود. آنابل توى لباس ابريشمى خردليش وارد شد و گونه ى بابام و بوسيد. با انزجار از جام بلند شدم و دستم و روى نرده ها گرفتم و از پله تك به تك بالا مى رفتم. نفسم و حبس كرده بودم و با دست آزادم صورت خيسم و خشك مى كرد. وقتى به بالاى پله ها رسيدم بابام و ديدم كه با اخم محوى داره به من نگاه مى كنه. آنابل بابام و بقل كرده بود و هنوز متوجه مى نشده بود.

با اخم به بايام خيره شدم. هر لحظه كه مى گذشت از موجود احمقى كه كل زندگيم و به گند كشيد متنفر مى شدم. اين تنفر داشت تمام بافت هاى قلبم و از هم مى شكافت و من نمى توسنتم كنترلش بكنم.

من گناهكار نبودم. من سزاى تمام زجرايى كه برام فراهم كرده بود توى خونه ى خودم و نداشتم.

مثل خودش بهش نگاه كردم. مثل يك سال پيش. كمر خميدم و راست كردم و مستقيم به چشماش خيره شدم. بابام يك احمق بود كه تنها حسى كه بايد نسبت بهش بروز مى دادم حس تنفر خالصم بود. خالص بدون هيچ حس ديگه اى.

دستم و روى معده ى سوزناكم گذاشتم و سيبى كه بهش گاز زده بودم از دستم رها شد و روى پله ها افتاد و به پايين قل خورد.

سوزش معدم بيشتر و بيشتر شد تا جايى كه وسط راه ايستادم. از درد اشك تو چشام جمع شده بود. روى زمين نشستم و دستم و محكم روى معدم كشيدم.

تمام سيبى كه خورده بودم و بدون كنترل بالا آوردم. حالم بد بود، دستام يخ زده بودن اما سوزش معدم هنوز ادامه داشت. مردن همين حس و داره؟

RestartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt