فصل بيست و هشتم || گهه واقعى

401 56 20
                                    

خونه ى جو واقعا بايد ساكت باشه. مخصوصا وقتى در حال 'استقاده از نعمت طبيعى خلق كردن' -چيزى كه خودش به نقاشى كردنش نسبت داده-  هستش.

حوصلم سر رفته. به ديروز فكر مى كنم وقتى لباساى سياه مى پوشيدم و سوار ماشين بابا مى شدم. وقتى رسيديم به قبرستون و من از دور منتظر بودم تموم شه. بابا ازم نپرسيد چرا جلوتر نمى رم و منم بهش نگاهى نكردم.

قلبم محكم توى دهنم مى زد. مى خواستم جايى كه مامان و دفن كردن و ببينم. دقيقا قبر بقل اون پيرزن خاك خورده بود. پشت درختا پنهون شده بودم. اگه نگم سردم نشده بود دروغ گفتم، چون مثل ژله داشتم مى لرزيدم.نمى دونم چند دقيقه شده بود. كف دستام عرق كرده بود. وقتى بلاخره رفتن، همه ى كسايى كه از ديدنشون وحشت مى كردم.

'آدرى استايلز' احتياج نبود دنبالش بگردم بابا جلوى جايى كه مامان دفن شده بود ايستاده بود. جلو تر رفتم و كنارش ايستادم.

نمى تونم حتى الانم احساساتمو توصيف كنم. مثل يك لحظه ى رويايى برام بود. سعى كردم احساسش كنم. و واقعا قبول كرده بودم كه مامان درحال ديدن ما هست.

" مى دونى چه قدر حالم ازينكه اينجا وايسادى بهم مى خوره." بابا اين و با تنفر گفت و از من فاصله گرفت. تمام حس طلايى كه داشتم بهم خورد. با نفرت بهش زل زدم و براى چند لحظه نتونستم چيزى بگم.

" ببخشيد؟" تنها كلماتى كه از دهنم درميومد همين بود. دستام سفت شده توى جيبم بودن. به قيافه نكبتش نگاه مى كردم.

" ازت حالم بهم مى خوره، ازينكه بايد هرروز وجودت بهم ياداورى شه درحالى كه اون اينجا نيست! حالم ازينكه دارم براى بچه اى كه از الان مامانش مى خواد به خاطر تو ولم كنه و بره بهم مى خوره. حالم فقط ازت بهم خوره!" اون اينارو گفت و رفت.

"مى دونى چيه!" داد زدم و اون بلاخره ايستاد. "اينكه هنوز اميد داشتم قراره عوض شى باعث مى شه حالم از خودم بهم بخوره. من احمق به خاطر تو به دايى گفتم قرار نيست باهاش برم سوييس! و تو مياى اينجا بهم مى گى حالت ازم بهم مى خوره؟ واقعا خودت و ديدى تو آينه يه تيكه گهى. يك گهه لجنى پر از كثافت و اوه منم حالم ازت بهم مى خوره." بهش لبخند ريزى زدم و تا جايى كه زورم اجازه مى داد بهش طعنه زدم.

وقتى به وكيل بابا كه هنوزم نمى دونم اسمش چيه نگاه كردم  حس كردم الان مى تونم گريه كنم فقط براى چند ثانيه وقتم و گرفت ولى بعد تقريبا دوييدم تا از قبوستون خارج بشم.

" هى هى صبر كن." برگشتم و به چشماى آبى نافذش نگاه كردم. " بزار برسونمت." با لحن مهربونى گفت و دستش و روى كتفم گذاشت. گريه نكن! گريه نكن! به خودم يادآورى كردم و حس كردم تمام اون حس احمقانه گريه كردن رفت.

RestartWhere stories live. Discover now