فصل دوم || زيباى خفته

967 112 12
                                    

مدام قدم مى زدم. و به موضوع هاى مختلف فكر مى كردم. هرچه قدر بيشتر در مورد آينده فكر مى كردم گيج تر مى شدم.

آينده... ، زمانى تنها هدفم اين بود كه خودم و به ديگران ثابت كنم. اما الان تنها هدفى كه برام مهم بودم از بين رفت.

هدفام، آرزوهام، روياهام و تمام چيزاى مثبتم تا الان يك به يك به دست ديگران به آتيش كشيده شدن.

اين يك دليل ديگه كه ثابت مى كنه زندگى آدم فقط به خودش بستگى نداره.

زندگى آدم به اطرافيانش بستگى داره. و انسان يك موجود اجتماعى. پس هيج كس نمى تونه مدت زيادى تنهايى دووم بياره.

و اين 'ديگران' بعضى اوقات زندگى ديگران و به آتيش مى كشن. تمامى آرزو ها، روياها و هدفاى يك انسان و اين 'ديگران' مى تونن آتيش بزنن.

و من از شانس گندم از همون اول زندگيم با اين 'ديگران' خيلى در ارتباط بودم.

و با مخرب ترينشون هنوزم در ارتباطم... پدرم...

تا اونجايى كه يادم مياد هيچ وقت نتونستيم محبت آميز با هم حرف بزنيم.

تند تر از قبل قدم مى زدم و به درد پام توجهى نكردم. به هيچى توجه نمى كنم. وقتى يك موج از استرس توى كل وجودم پخشه درد برام مهم نيست.

روى زمين بلاخره نشستم و دستم و آوردم بالا تا قطره هاى اشكى كه مدام بيشتر مى شد و پاك كنم. وقتى دستم و برداشتم. متوجه خونى شدم كه از دماغم داشت سرازير مى شد.

وجود استرس باعث شده بود كه كلا همه چيز و فراموش كنم. آستيناى بلند لباسم و كشيدم جلو تر و روى دماغم گذاشتم تا خونش بيشتر از اين صورتم و كثيف نكنه.

به سقف خيره شده بودم. سقفى كه ترك خورده بود. بدون هيچ هدفتى تركا رو نگاه مى كردم و به اين فكر مى كردم چند سال ديگه دووم مياره. اينجا هيچ امكاناتى نيست.

به دليل اينكه سرم و آورده بودم بالا مزه ى خون توى دهنم پيچيده بود و با مزه ى شور اشكام واقعا چيز جالبى را درست نمى كرد. اما حتى كسى نبود كه ازش در خواست آب بكنم.

چشام و بستم، خاطرات نا مفهوم بچگيم به ذهنم اومد. اون زمانى كه هنوز مادرم زنده بود.

بار ها و بارها توى وقتايى كه تنها مى شدم، چشامو مى بستم و سعى مى كردم بين تمام خاطرات تيره اى كه توشون قوطه ور شدم. روزنه اى پيدا كنم كه توش از گرماى مادرم وجود داره.

اما اينكار هر دفعه برام سخت تر مى شه. چون به ياد آوردن اون دوران خيلى سخته. من فقط پنج سالم بود. كى از حافظه ى يك بچه ى پنج ساله توى پونزده سالگيش استفاده مى كنه؟

هيچ كس... به جز من....

تنها چيزى كه وقتى چشام و مى بندم به تصوير مياد لبخندش بود. لبخند درخشانى كه اون داشت هميشه منو متعجب مى ساخت. لبخندى كه تمام دندوناش توش معلوم بود.

لباش بدون هيچ رژى هميشه سرخ بود. و اون تمام زيبايى هايى كه يك خانم شايسته بايد داشته باشه را داشت.

وقتى به عكساش نگاه مى كنم. متوجه مى شم كه چه قدر به زيباى خفته شبيه بود. بعضى وقتا آرزو مى كنم كه كاش مثل زيباى خفته، بابام يك روز بلند شه و بره ببوسش تا به حالت اول دربياد و خونمون و روشن كنه.

نه اون عوضى كه با من بيشتر از چهارسال تفاوت سنى نداره.

بعضى وقتا بعضى از كاراى پدرم منو گيج مى كرد،و يكى از اين كارش، ازدواج با اون دختر نوجوونى بود كه بيشتر دوست داره بازى كنه. تفريح تمام چيزى كه مغزشو پر كرده منو بيشتر از همه متعجب كرد. 

همه حتى خود پدرمم مى دونست اون براى خوش گذرونى و تفريح ، براى اينكه بابام بتونه خرج تفريحاى گرون قيمتشو بده پيششه و پدرم...

خب واقعا نمى دونستم پدرم با اون عفريته چى كار داشته كه ازش خواستگارى كرده و بعد باهم ازدواج كردن.

اون عفريته اصلا قابل مقايسه با مادرى كه من هميشه آرزوشو داشتم نبود و من توى همون نگاه اول فهميدم. اون چه قدر احمقه!

RestartWhere stories live. Discover now