فصل نهم|| پايان دردها

412 71 19
                                    

ساعت شيش بود كه اليزابت با يك بشقاب ميوه و تخم مرغ وارد اتاقم شد. بدون هيچ حرفى سينى صبحانم و گذاشت روى ميز تحريرم بعدم بدون هيچ حرفى رفت.

اليزابت كارگر مخصوص آنابل بود كه از وقتى آنابل پاش و گذاشت تو اين خونه اونم اومد. حدودا بيست و پنج ساله بود و اون لال بود. مى تونست بشنوه ولى نمى تونست حرف بزنه.

آرواره ى مربعى شكلى داشت سبيلاش كه فكر كنم از اول زندگيش تا الان نزده بود هميشه بالاى لباى نازكش خودنمايى مى كرد. تاحالا با موهاى باز نديده بودمش هميشه موهاش و گوجه اى مى بست و يك پيرهن آستين بلند خاكسترى مى پوشيد. در دو كلمه بخوايم توصيفش كنيم سر سخت و زشت بود.

هميشه پسراى همسايه ها براى چهرش مسخرش مى كردند ولى صورتش هيچ تغييرى نمى كرد. حتى ناراحتم نمى شد شايدم ناراحت مى شد و هيچ چى نشون نمى داد.

برعكس چند ساعت پيش كه به شدت گشنه بودم الان از بوى غذا حالم بهم مى خورد.

اثر مسكنايى كه تو بيمارستان بهم زده بودن كم كم داشت ناپديد مى شد و درد خودش و نشون مى داد.

با پاهايى كه با كبودى هاى سياه و بنفش پوشيده شده بود به سمت سينى غذا رفتم و بهش نگاه كردم.

كنار سينى چند تا قرص گذاشته بودن. با آبميوه اى كه توى سينى بود قرصام و خوردم و بعد دوباره روى تختم دراز كشيدم.

دست و كردم لاى تختم و دفترچه اى كه قايمش كرده بودم و دراوردم.

به سمت اولين صفحه اى كه نوشته بودم رفتم و بهش خيره شدم.

چند خط در مورد روزاى روياييم نوشته بودم. روزايى كه قرار نبود هيچ وقت اتفاق بيفتن.

" امروز وقتى بلند شدم از زير بالشتم يك بسته كادو پيچ شده دراوردم كه روش با خط تحريرى نوشته بود از 'طرف پدرت' وقتى بازش كردم گردنبندى كه خيلى وقت بود دوسش داشتم بود."

با حالت زمزمه وارى اولين يادداشتم و خوندم و يك آه از حسرت كشيدم. اين يادداشت براى موقعى بود كه تازه اومده بودم. دست خط پچه گانه اى داشتم و آرزوهام به اندازه ى سنم بچگانه بود.

رفتم سمت صفحه هايى كه هنوز پرشون نكردم و از زير تختم مدادم و پيدا كردم. زير تخت جزو جاهايى كه اكثر چيزايى كه بهشون احتياج دارم وجود دارن.

'مانندى دردى براى اطرافيانم هستم كه نبودم برايشان مسكن است.
شايد مرگ پايان تمام اين درد ها باشد.'

به كلمه هاى روى دفترم خيره شدم. مرگ... تا حالا صدبار به خودكشى فكر كرده بودم. اما هميشه يك نيروى به اسم اميد مانع اين مى شد كه خودم بكشم و اين درد و براى اطرافيانم تموم كنم.

اميد به بهتر شدن رفتار بابام... به يك آينده درخشان كنار بابام... داشتن يك پيك نيك معمولى با بابام... مراسم فارغ التحصيلى با بابام... خريد كردن با بابام...

و الان به نظرم تمام اميدم پوچ بود. من هيچ آينده اى با بابام ندارم.

تنها آينده اى كه در انتظار من هست تو تنهايى مردن، نا اميد شدن از دنيا، ترد شدن از سوى همه و دردى كه قلبم و هر لحظه اذيت مى كنه.

شايد مرگ پايان همه چيز براى من و اطرافيانم باشه.

دفترم و گذاشتم لاى تختم و به ديوار رو به روم كه يك زمانى روش پر بود از يادداشتايى كه كنده شدن.

هنوز صداى گريه هايى كه اونروز ريخته بودم و يادمه...

توى دفتر مدير نشسته بودم و با اضطراب به عقربه هاى ساعت كه با بدجنسى كند جلو مى رفتن خيره شده بودم كه يكدفعه بابام از اتاق مدير بيرون اومد. هيچى نگفت نگاهمم نكرد.

مدير با لبخند شيطانى بهم نگاه مى كرد انگار اونم مى دونست قراره چه اتفاقى بيفته.

روى صندلى عقب ماشين بابام نشسته بودم و به دستام خيره شدم بودم اونقدر از بابام مى ترسيدم كه جرعت نگاه كردن به هيچ جا جز دستام و نداشتم.

مى دونستم اين آرامش قبل از طوفانه، پدر همينجورى از نمره هاى بدى كه گرفته بودم نمى گذشت يك تنبيه سخت در انتظارم هست.

همين كه پدرم در خونه رو بست با سرعت باور نكردنى به سمت اتاقم رفت. بى دليل گريه ام گرفته بود و جيغ مى زدم.
مثله پدرم تند همراهش رفتم و جلوى در اتاقم ايستادم. بابام و تماشا كردم كه با وحشيگرى تمام همه زحماتم و از روى ديوارام مى كند. تمام نقاشى ها و يادداشت هايى كه نوشته بودم و ريز ريز كرد.

از تعجب زياد به بابام كه مثل وحشيا همه چيز و بهم مى ريخت نگاه كردم. و بعد بدون هيچ حرفى رفت.

شايد براى همين كه اينقدر اين دفترچه اى كه لاى تختمه برام مهم شده. چون تنها بازمانده ى اونروز جهنمى هست.

چشام بستم و با نفس هاى آروم سعى كردم فراموش كنم. تمام بچگيمو بايد فراموش كنم تمامشو...

RestartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt