فصل سوم || خالى شدن

761 104 10
                                    

سياهى... ظلمت و تاريكى.

تنها چيزايى كه مى تونم هم از نظر فيزيكى و هم از نظر روانى حس كنم.

دستم و با احتياط از روى دماغم برداشتم و مطمئن شدم كه خونريزى بند اومده.

سعى كردم تمام خونى كه توى دهنم پر شده بود و با تف بندازم روى زمين، ولى بيشتر تشنه شدم و مزه ى خون هنوز از دهنم بيرون نرفته بود.

پاهامو تا مى تونستم به سمت قفسه ى سينم نزديك كردم. سرم و روشون گذاشتم و سعى كردم براى چند لحظه چشام و ببندم و بخوابم.

اما كى مى تونه با اين وضعيتى كه من دارم بخوابه؟

كل بدنم پر شده از كبودى هاى مختلف، بدنم به شدت درد مى كنه. مى تونم بدون اينكه خودم و توى آينه نگاه كنم، حدس بزنم خونى كه از دماغم سرازير مى شه با اشك هاى خشك شده روى صورتم از قبلم زشت تر شدم. و گلوم، حس مى كنم يك گربه داره توى گلوم چنگ مى ندازه و سوزش وحشتناكى توش به وجود اومده.

من هميشه زشت بودم. من بد بختم. من اصلا نبايد به وجود ميومدم از خودم بدم مياد.

ايندفعه اشكام از دفعه ى قبل بد تر سرازير شد.

سرم و تكون دادم و بلند تر از قبل زدم زير گريه. چرا؟! آخه چرا تمامى اين اتفاقا بايد براى من بيفته.

هيچكسى توى پونزده سالگيش به اندازه ى من اينقدر با واقعيت رو به رو نشده! با واقعيت تلخ زندگى!

همه چيز افتضاحه براى من. من خودمم افتضاحم. از خودم متنفرم! متنفرم...! از ديگران متنفرم كه هميشه باعث شدن من از خودم متنفر بشم.

از بابام متنفرم! از مامانم متنفرم! از خونوادم بيزارم!

من از هيزل استايلز متنفرم!

يك جيغه خيلى بلند زدم و با دستام گوشام و گرفتم.

حالت بدى توى بدنم به وجود ميومد انگار اين مغزم نبود كه روى بدنم كنترل داشت.

هر دفعه بلند تر از قبل جيغ مى زدم و مى تونستم ببينم نگهبانا دارن ميان تا ببينن چرا دارم اينجا رو شلوغ مى كنم.

چشام و محكم روى هم فشار دادم و مرتب جيغ مى كشيدم. با وجود گلوى خشكى كه داشتم. صدا هاى نا هنجارى از خودم توليد مى كردم.

فقط مى خواستم خودم و از عصبانيت خالى كنم. شايدم لجبازى دارم با خودم مى كنم. به هر حال دليل اين صداهاى نابهنجار دست خودم نيست.

بى دليل... فقط مى دونم بايد جيغ بزنم. شايد اين شكلى بتونم اعتراضمو نسبت به تمام اتفاقاى توى زندگيم نشون بدم.

الان تنها چيزى كه مى دونم اينه كه بايد جيغ بزنم...

تا خالى بشم...

ديگه خسته شدم از بس تمام بعضامو خوردم. به كسى از تمام مشكلات و احساساتم حرفى نزدم. همه ى اينا برام عقده اى شدن كه بايد همين الان خالشون كنم. بايد جيغ بزنم.

پشت گردنم سوزش يك سوزن و حس كردم و بلاخره وقتى چشامو باز كردم ديدم نگهبانا و يك دكتر بالاى سرمن.

اونا بهم آمپول بى هوشى داده بودن.

با آخرين توانى كه توى وجودم بود به صورتاى خشن و بى حسشون نگاه كردم چند نفر توى زندگى مسخرم اين شكلى بهم خيره شدن. حسابشون از دستم در رفته...

آخرين چيزى كه ديدم سقف بتنى و خراب زندان بود و بعد
بلاخره تونستم بخوابم.

RestartWhere stories live. Discover now