فصل هشتم || زمين سرد

412 71 18
                                    

صداى بارش بارون از خواب بلندم كرد.

بالشتم از اشكايى كه ريخته بودم خيس شده بودن، نفهميدم ديشب كى خوابم برد.

به صداى بارون گوش مى دادم كه داشت قطره قطره مى باريد.

از سر جام بلند شدم و به سمت پنجره ى بزرگى كه خيلى وقت ها برام مثل يك جاى آرامش دهنده بود رفتم.

از ساعتى روى ميزم نگاه كردم و با ديدن ساعت چهار تعجب كردم. شكمم صدايى از خودش دراورد كه بهم نشون داد بايد برم و سريع يك چيزى بخورم.

چند روز بود كه هيچى نخورده بودم؟

در اتاقم و باز كردم و چك كردم كه كسى بيرون نباشه. لعنت به خود احمقم توى اين ساعت قراره كى بيرون باشه.

همه خوابيدن. كنار هم دارن خواباى شيرين مى بينن. تو بقل هم دارن آرامش مى گيرن و من در اعماق افكارشون فراموش شده ام!

اين افكار باعث شدن اشك هام داخل چشمام جمع بشن.

با پشت دست اشكام و پاك كردم. و همونجور كه ديوار و گرفته بودم از پله ها آروم آروم پايين مى اومدم كه با ديدن بدن دراز بابام شوكه شدم و يكدفعه تعادلم و از دست دادم و از پله ها افتادم پايين.

بابام با ترس به سمتم نگاه كرد با ديدنم حالت چشماش از تعجب به تنفر تغيير حالت داد. بدون اينكه حرفى بزنه از كنارم رد شد و از پله ها بالا رفت.

لعنت بهت!

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دستام از خشم مى لرزيدند. با دستم ليوان و به زور برداشتم و از آب پر كردم. آب سرد و قطره قطره مى خوردم و با سردى آب به ياد اولين بارى كه اينجا غذا خوردم فكر كردم.

لبخند تلخى روى لبم نشست و روى همون صندلى كه براى اولين بار روش نشسته بودم نشستم و ليوان و گذاشتم جلوم.

اشك تو چشام جمع شدند ديگه نمى تونم روى اشكامم كنترل داشته باشم.

اولين بار كه اومده بودم اين خونه صبح روز بعدش وقتى اومدم پايين هيچ كسى رو پيدا نكردم پس در يخچال و باز كردم و از ذاخل يخچال سيب برداشتم. همونجور كه داشتم سيب و مى خوردم يكى از كابينت هارو باز كردم و در كمال تعجب ديدم اونجا ليوانه. انگار تمام هشت سال زنذگيم و داخل اين خونه گذرونده بودم.

از كابينت يك ليوان برداشتم و براى خودم آب ريختم. وقتى داشتم ليوان آبم و مى زاشتم دستم خورد و گلدونى كه روى ميز بود افتاد و با صداى بدى خورد شد.

صداى بلندى تو كل خونه پيچيد و بعد صداى قدم هاى آدمى كه داره از پله ها پايين مياد به گوشم رسيد. وقتى سرم و آوردم بالا بابام و ديدم كه داره با تعجب به صحنه ى شكسته شدن گلدون نگاه مى كنه. بعد اونم مثل من سرش و آورد بالا و به صورتم خيره شد.

كم كم تعجب از صورتش كنار رفت و بعد چشماش درخشيد. از خشم درخشيد از تنفر درخشيد با قدم هاى عصبانى به سمتم قدم برداشت و بعد صورتم از شدت ضربه ى سيلى به سمت زمين پرت شد.

دستم به صورت خودكار به سمت گونه هام رفت و كبودى هاى روش و لمس كرد كه فقط باعث شد دردم بگيره.

حس كردم مى تونم زمين سرد آشپزخونه رو هنوز كنار صورتم حس كنم.

من فقط يك گلدون و شكستم... اين واقعا ارزشش بيشتر از قلب دخترش بود؟ اصلا من براش ارزش دارم؟ خدايا خدايا خدايا چرا من و راحت نمى كنى! چرا بهم جواب نمى دى...

دوباره اشكام داخل چشمام جمع شد و به اين فكرافتادم آخه چرا من؟

حق من اين همه نا عدالتى نيست.

خدايا آخه چرا من!

اصلا صدام و مى شنوى؟

RestartWhere stories live. Discover now