به سرنگى كه توى دستم بود خيره شدم. يك ليوان آبميوه با كيك كنار تختم بود ولى خبرى از زين نبود.
كيك و برداشتم و ازش يك تيكه گاز زدم. راستش اينكه نبود خيلى بهتر بود يكم خجالت مى كشيدم كه به چشماش نگاه كنم. كيف كوله ام روى صندلى بيمارستان بود. دستم و دراز كردم و كيفم و برداشتم.
موادايى كه توى كيفم بودن نيست! لعنتى من واقعا دلم براى اون حس سوختنى كه ال اس دى بهم مى داد تنگ شده بود. ولى حالا هم اعتماد زين و از دست دادم و هم موادمو.
زين براى من همون هدفى بود كه گم كرده بودم. من يك هدف براى زندگيم پيدا كرده بودم دقيقا موقعى كه همه چيز برام داشتن بى اهميت و احمقانه مى شدن زين بهم يك دليل براى خوب بودن و قوى بودن داده بود و من حس مى كردم اين دفعه شايد براى اولين بار اين تقصير خودم بود. حس مى كردم يك الماس و گذاشته بودم روى ميز و يكى بهم لبخند زد و الماس و برداشت و رفت.
پرده اى كه تختم و از بقيه تخت ها جدا مى كرد كنار زده شد و بلاخره زين و ديدم. هدف زندگيم با يك اخم به من خيره شده بود و من دوباره ضربان قلبم رفت بالا. اگه الان اينجا نميرم نمى دونم ديگه قراره چه اتفاقى بيفته.
" دكتر گفت بهت يك شك عصبى وارد شده."
بين اين همه حرف كه خودم و داشتم براشون آماده مى كردن اينا رو گفت؟ انگار براى من مهم كه بدونم چرا اومدم بيمارستان وقتى تنها هدفم براى زدنگى ام داره از دست مى ره. زين روى صندلى كه چند لحظه پيش كيف من روش بود نشست و صندلى و بهم نزديك كرد."ز.."
قبل اينكه حرفم و كامل كنم دستشو گذاشت روى دهنم و خيلى صاف توى چشمام خيره شد." يه دليل قانع كننده بهم بگو كه همين الان با اينا نرم در خونتون باشه؟"
زين اينا رو شمرده شمرده بهم گفت و من به اين فكر كردم چند ساعت تمرين كرده تا بفهمه چه جورى با همچين بدبختى رفتار بكنه و ال اس دى هاى توى دستش و انداخت روى پاهام.خنديدم! احمقانه ترين كار روى زمين و كردم. خنده ام گرفته بود و خب جدا احمقانس اونا حتى زين و توى خونه راه نمى دن بعد به حرفاش اهميت بدن؟
" مى شه بگى چه چيز خنده دارى توى اين موقعيت هست؟"
زين اين و با گيجى گفت و داشت عصبانى مى شد. كارى كه همه توى گيجى مى كنن عصبانى مى شن..." چون اونا بهت اهميت نمى دن!"
اين و گفتى و بيشتر خنديدم." مى شه بگى كودوم پدر و مادرى به اين اهميت نمى ده بچشون داره مواد مى كشه! و اوه مى شه دقيقا توضيح بدى كه كجاى اين برات خنده داره؟"
زين اينا رو با عصبانيت گفت و از جاش بلند شد. خيلى خب ديگه لبخند زدن بسه.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟