فصل بيست و چهارم || تغييرات

400 62 32
                                    

هواى اتاق به شدت سرد بود. پتومو بيشتر دور خودم پيچوندم و سعى كردم دوباره بخوابم، اما افكار دور سرم پيچ مى خوردن.

با بداخلاقى بلند شدم و با دستم مژه هام و كه بهم چسبيده بودن جدا كردم. با ديدن ساعت به همه جا لعنت فرستادم. بدنم به شدت كوفته و خسته بود.

از پنجره به خيابون نگاه كردم. خيلى ساكت بود، به جز پيرمردى كه داشت سگش و مى برد پياده روى هيچ حركت خاصى ديده نمى شد كه بگى اينجا يك محله زنده است.

بابا رو دنبال كردم كه با قدماى بلند به سمت ماشينش مى رفت. براى چند لحظه به من نگاه كرد و بعد ماشين به سرعت حركت كرد و رفت.

وقتى مسواك زدم به سمت آشپزخونه رفتم و از مواد غذايى كه هنوز تاريخ مصرفشون تموم نشده استفاده كردم. كورنفلكسم و خالى خالى مجبور شدم بخورم چون همه ى شير هاى داخل يخچال بوى گند مى دادن.

چون بلد نبودم از قهوه ساز استفاده كنم بى خيالش شدم و تصميم گرفتم برم يك جاى ديگه قهوه بگيرم.

لباسام و با لباس ورزشى عوض كردم، خيلى سريع قهوه ام حاضر شد و از كافه كوچيكى كه نزديك ترين كافه نسبت به خونمون هست بيرون اومدم. تا به خونه رسيدم قهوه ام تموم شده بود.

به ماشين مشكى رنگى كه جاى ماشين بابام و گرفته بود نگاه كردم. يك لحظه با خودم فكر كردم آنابل برگشته اما من مطمئن بودم ماشين آنابل چيز ديگه اى هست. اون عاشق ماشين هاى اسپرت و همچين ماشينى و قطعا نمى خره.

كليدمو از جيبم برداشتم و در خونه رو باز كردم، خيلى آروم وارد شدم. صداى زمزمه هايى كه از سالن اصلى به گوش مى زسيد باعث شد از بالاى پله ها به سالن نگاه كنم اما چيزى نديدم پس از پله ها پايين رفتم و به غريبه هايى كه مشغول حرف زدن بودن دزدكى نگاه كردم.

حدس زدم بايد باهم باشن. هر دوشون كت و شلواراى خاكسترى پوشيده بودن. موهاشون بلوند يك دست بود و كامل صاف بود. چشماى تيز مرد سريع من و از جايى كه زياد تو ديد نبود نشونه گرفت و باعث شد هر دوشون ساكت باشن.

يكيشون به سمتم اومد و خيلى عجيب بهم خيره شد. چشماى آبى كمرنگى داشت تقريبا به سفيد مى زد، يكم ترسناك بود ولى مى شه گفت واقعا قشنگ بود. پيشونيش زير نور خورشيد برق مى زد و بينيش خيلى كوچيك و سر بالا بود. آرايش بى نقصش زيبايى صورتش و دو چندان مى كرد و اون و جوون تر نشون مى داد. حس مى كردم جايى ديدمش اما نمى دونستم كجا.

" اون خيلى شبيهشه."
صداى زن خيلى لرزون از لباش خارج شد. دستش و سمت صورتم نزديك كرد ولى من يك قدم به عقب رفتم. هيچ ايده اى درباره ى كسايى كه اينجا ايستادن ندارم و رفتار عجيب زن داره باعث وحشتم مى شه. هر دومون به دست مانيكور شدش خيره شديم. اونا ترسناك و زيبا بودن.

RestartWo Geschichten leben. Entdecke jetzt