يك هفته گذشت. كم كم تونستم نيرويى كه از دست رفته بود و دوباره پيدا كنم.
امروز بايد برم مدرسه! فكر كنم جهنم يك جايى مثل مدرسه است كه با سيخاى داغ دنبالت مى كنن تا شكنجت بدن با اين تفاوت مدرسه جايى كه با رفتار سردشون تمام داغى روحت و ميمكن.
يونيفرم چرت مدرسم و پوشيدم و كيفم و برداشتم بى سر و صدا از پله ها رفتم پايين. تمام اين يك هفته بابام هيچ مكالمه اى نداشت به جز ديشب كه در پنج كلمه بهم گفت "تو بايد فردا برى مدرسه". توى چشام نگاه نمى كرد انگار نمى تونست ببينه چه قدر آبرو ريزى كردم. شايد نمى تونست يك تيكه از زخم بزرگ زندگيش و ببينه.
تنها صدايى كه ميومد صداى اليزابت بود كه داشت توى آشپزخونه كار مى كرد.
گشنم نبود. يك هفته بود كه هر وقت به غذا نگاه مى كردم يا حالم بد مى شد يا ميل نداشتم.
مدرسه براى من واقعا جهنم بود به خاطر سه دليل؛ يك همه ى بچه ها نسبت به من بى توجهى مى كردن چون نمى تونستم مثل خودشون يك دوست خوب باشم. من تا يك ماه از مدرسه خوشم اومده بود ولى كم كم رفتار سرد دوستام با من شروع شد.اون اولاى دوستيمون همه جا باهم مى رفتيم ولى وقتى ديدن من نمى تونم مثل خودشون باشم و اونا رو دعوت كنم خونمون و هزارتا كارى كه همه ى دخترا انجام مى دن كم كم منو كنار گذاشتن و رفتن سراغ آدمايى كه بتونن بهتر از من باشن براشون. وقتى آدم يك چيزيو از اول نداشته باشه خيلى بهتر ازينه كه داشته باشه و بعد نداشته باشه. رفتار سرد دوستام ارزش هر رابطه اى و برام پايين آورده جورى كه حتى دنبال دوستم نمى رم.
دو رفتار مديرمون با من افتضاح بود. هر وقت منو مى ديد شروع به متلك انداختن بهم مى كرد و هر اتفاقى كه توى مدرسه رخ مى داد بى بروبرگشت دليلش من بودم.
سه من نمى تونم تمركز داشته باشم روى درس هام و قبلا كه خيلى پيش فعال بودم همش باعث اعتراض معلما مى شدم كه باعث شده رفتار همه ى معلما با من بد بشه و من اكثر درسام و نمره هاى بدى مى گرفتم كه اين هميشه مايه ى خجالت من بود.
فكر نمى كنم ديگه دليلى براى دوست داشتن مدرسه وجود داشته باشه.
وقتى در آهنى مدرسه رو ديدم فهميدم قراره آخرين نفساى آسوده ى امروزم و بكشم.
بدون توجه به نگاه هاى خيره ى دوستاى سابقم به سمت لاكرم رفتم و دفتر و كتابم و برداشتم و به سمت كلاس اينگليسى رفتم.
روى آخرين صندلى نشستم و منتظر شدم معلمم بياد و با خزبلاتش اعصابم و متلاشى كنه.
بچه ها ميومدن توى كلاس و با چشماى گشاد بهم نگاه مى كردن. سرم و تكون دادم و موهاى كوتاهم ريخت جلوى چشمام.
معلم اومد و رفت و منم مثل هميشه هيچ توجهى به درساى مسخره اى كه مى داد نكردم. مدرسه اگر جهنم بود معلم ها مثل شيطاناى كوچيكى بودن كه با شلاقايى به اسم درس و مشق تورو آزار مى دادن.
وقتى داشتم از مدرسه خارج مى شدم يكى از بچه هاى سال پايينى اومد سمتم.
"اينو گفتن بهت بدم."
اين و گفت و يه كاغذ مچاله شده رو گذاشت تو دستم بعدم سريع رفت.موهاى بورى داشت با چشماى آبى كريستالى انگار ترسيده بود.
كاغذ مچاله رو باز كردم و شروع كردم به خوندن. دست خط تيفانى و به وضوح شناختم.
كاغذ و انداختم سطل آشغال و به سمت پمپ بنزين رفتم.
خدايا لطفا كمكم كن امروز سالم برسم خونه...
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟