فصل پونزده || نياز پر دردسر

493 68 27
                                    

" وقتى شيش سالم بود يه شيشه پر نفت و خوردم و فكر كنم اون تنها دفعه اى بود كه بابام من و زد!"
زين اين و گفت و من تقريبا دهنم باز مونده بود! فقط يكبار كتك خورده بود از باباش؟ وقتى نگاه متعجبمو ديد ابروهاشو انداخت بالا.

" خب من فكر كنم اگه اين كارو كنم..."
بقيه جمله امو توى ذهنم ادامه دادم. راستش براى ادامه جمله ام كنار زين يكم معذب بودم. فرض كن بخوام به كسى كه تا حالا يك بار از باباش كتك خورده بگم اگه اين كارو بكنم از خوشحالى اينكه خودم و زودتر از تلاش هاى بى پايانشون با شيشه نفت بكشم سر قبرم برام مى رقصن.

" راستش نمى دونم واكنششون چى قراره باشه."
اين و به جاى مله ام با يك لبخند مصنوعى گفتم و زين يك آبجوى ديگه باز كرد.

از آبجويى كه براى خودم بود خوردم و يك لبخند زدم. به زين كه طبقه پايينى تخت دراز كشيده بود و داشت به سقف نگاه مى كرد. انگار داشت به يك چيز رويايى فكر مى كرد.

" به چى فكر مى كنى؟"
از زين پرسيدم و شيشه ى خالى آبجومو براش انداختم.

" اينكه چه خوب مى شد خونمون مثل تو بود."
زين اين و با حسرت گفتم و من دلم براش سوخت. من حاضر بودم خونمو بدم بهش بيام با خونوادش زندگى كنم.

" راستش خونه شما بهتره. يك يخچال اندازه خونه ما جلوى خونتونه ديگه چى مى شه كم داشت!"
اين و با شوخى گفتم و سعى كرد فضا رو طنز كنم. كنار زين اين كار خيلى راحت تر بود.

" اون دختره كه بود تو خونتون؟"
بلافاصله فهميدم منظورش كى بود. اما صورتم و كج و جوله كردم به منظور اينكه نمى فهمم منظورشو. پس آنابل و ديده بود...

" اه ليامم مى گه هيچى نديده ينى من خل شدم!"
زين اين و با حرص گفتم و از جاش سريع بلند شد كه مثلا يك حركت حرفه اى بزنه ولى سرش خورد به لبه ى تخت بالايى كه من روش دراز كشيده بودم. دلم نيومد بهش بگم اون دختر نوجوونى كه ديده زن بابامه. حتى اشاره كردن بهشم برام سخته.

" ها ها دفه ديگه كه خواستى برا من از ورزشكاريت حرف بزنى چشاتو باز كن!"
اين و گفتم و بعد زين بهم چشم غره رفت.

" حالا مى شه برى اونور مى خوام بيام پايين."
اين و گفتم و زين زبونشو برام آورد بيرون و من خيلى با احتياط سعى كردم بيام پايين ولى دستاى سرد زين روى پاهام اومدن و من و كشيدن پايين.

و بوم من افتادم پايين. دستاى سرد زين رو پاهاى من بود! حس كردم قلبم از جاش كنده شد. درد سرم من و از شك آورد پايين و من تازه متوجه اطرافم شدم و همين طور خانوم ماليك كه با نگرانى من و نگاه مى كنه.

RestartWhere stories live. Discover now