لباسام و توى ساك ورزشى ام مى زارم. نفس عميقى مى كشم. اين آخرين بارى كه اتاقى كه زمانى براى من بود و مى بينم. سوالات توى ذهنم باهم مسابقه مى دن و من نمى دونم به كودومشون فكر كنم.
وكيل بابام پايين منتظرم بود. ابن دفعه تنها بود، زن عجيبش باهاش نبود. وقتى كنارشم احساس بدى دارم. همش بهم زل مى زنه تو چشماش اشك جمع مى شه و بعد نگاهش و ازم مى دزده. شوهرش از خودش تو اين كار وارد تره. وقتى بهش نگاه مى كنى خيلى خوب نشون مى ده به تو نگاه نمى كرده درحالى كه تو ازين موضوع مطمئنى.
وقتى وارد ماشينش مى شم كولر و كم مى كنه و بهم نگاه گذرايى مى كنه، امروز كت و شلوار نپوشيده اما بازم لباساش بى نهايت تميز و مرتب هست. سلام مى كنم و در ماشين و يكم محكم مى بندم.
" تو اين مدت براى اينكه مشكلى نداشته باشى براى مدرسه رفتن يك سرويس برات گرفتيم كه بياد و ببرت."
اين و مى گه و ديگه حرفى نمى زنه. يكم هيجان زدم ازينكه قراره اولين دختر عموم و ببينم، اما بيشتر از اون مى ترسم. اگه باهام مثل بقيه باشه چى؟ تعجبى نداره من هميشه قراره همين بمونم، شبيه سوسك حمومى ام كه هيچ كس نمى خوادش.جلوى شهرك تقريبا كوچيكى مى رسيم. هر دومون از ماشين پياده مى شيم و اون من و از بين چندين ساختمون مى بره تا به قسمتى مى رسيم كه فضاى بهترى داره.
" زنگ سيزده و بزن."
فقط اين حرف و مى زنه و هردومون خيلى احمقانه به پاهامون خيره مى شيم. من بايد تشكر كنم؟ هردومون براى چند لحظه بهم نگاه مى كنيم." اون از سر و صداى زياد. خوشش نمى ياد وقتى داره كارى مى كنه واقعا دور و برش نباش."
اين و به حرفاش اضافه مى كنه. سعى مى كنم بهش لبحند بزنم حداقل به عنوان تشكر اما لبام هيچ تمايلى به كشش ندارن، همونطور كه خودم تمايلى با رفتار خوب به مرد رو به روم ندارم. حس مى كنم هر وقت پشتم و بهش مى كنم با بند ظريفى نفسم و براى هميشه بند بياره، براى بابام و تمام كسايى كه با ديدنم روشونو اونور مى كنن.زنگ سيزد و فشار مى دم و اون بعد چند دقيقه نگاه كردن به من راهش و مى گيره و مى ره. در باز مى شه و صداى دخترونه تقريبا كلفتى مى گه طبقه چهارم.
فضاى شيشه اى كه داره و دوست دارم. نگهبانى جلوى آسانسور وجود داره. برام آسنسور و مى زنه و من خيلى نگران منتظر مى مونم.
وقتى آسانسور به طبقه چهارم مى رسه دستاى عرق كردم و با شلوارم پاك مى كنم. تنها در يك خونه باز بود پس منم در همون خونه رو باز كردم و داخل شدم.
"سلام"
همون صدا از سمت آشپزخونه اين و گفت. يكم با تعلل به سمت صدا رفتم. وقتى برگشت لبخند مى زد. پيرسينگ روى لبش زير نور كم آشپزخونه برق مى زد. تنها تيكه بلند فرفرى موهاى كوتاهش روى چشمش افتاده بود اما انگار اذيتش نمى كرد.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟