چشام بسته بودن، ولى داشتم زير زيركى به اطرافم نگاه مى كردم.
دليل بسته بودن چشام، اون بود.
پدرم، كسى كه زندگى بى ارزشمو برام بى ارزش تر كرده بود خيلى بى تفاوت توى اتاقى كه توش بسترى بودم داشت به بيرون از پنجره به جاى نامعلومى خيره مى شد و از قهوش مى خورد.
چشام و بسته بودم تا از واقعيت فرار كنم. از حقيقت. از آينده و از زندگى.
يادم مياد كه توى مدرسه يك انشا داده بودن كه موضوش اين بود' از مرگ مى ترسى؟'
و من گفتم من از زندگى كردن مى ترسم. اين زندگى كردنه كه ترس داره. توى زندگى كه آدم تا مى تونه از واقعيت سيلى مى خوره، خيانت مى بينه از آدمايى كه انتظارشو نداره، و تجربه كسب مى كنه از اتفاقايى كه ممكنه هميشه باعث بشه از زندگى بيزار بشه. اين زندگى كه به آدم صدمه مى زنه نه مرگ.
مرگ فقط يك آرامشه. مثل يك خواب مى مونه. ترس از مرگ بيهودس. بايد از زندگى ترسيد.
و الان من توى يك مرگ موقتم. توى خلسه و خوابى قلابى كه براى فرار از زندگى هست.
با دقت به صداى مادرى گوش مى دادم كه بچشو از دست داد. امروز و الان.
برعكس من كه خونوادمو از دست دادم. خونواده اى كه از اولم وجود نداشت.
" مى دونم بيدارى. بهتره ديگه خودت و به خواب نزنى."
اين و درحالى كه پشتش به من بود گفت، خيلى سرد حتى نگاهمم نكرد.
اول با تعجب بهش نگاه كردم ولى بعد خودم و عادى نشون دادم. اون هرى استايلزه...
اون از همه بهتره...
از همه جذاب تره...
از همه باشعور تره...
از همه با احساس تره...
از همه باهوش تره...
و همه در مقابلش سوسكى بيش نيستن. مخصوصا من.
من از همه بدتر...
از همه بدشانس تر...
از همه قدر نشناس تر...
از همه بى تربيت تر...
از همه زشت تر...
از همه احمق تر...
و مثل يك حيوون احساس ندارم. اما حيوونا هم احساس دارن.
و تمام مشكلات دنيا زير سره منه. اگه من به دنيا نمى يومدم هيچ اتفاقى نمى يفتاد. همه چيز خوب بود. اون الان زنده بود و يك باباى خوشحال داشتم.
YOU ARE READING
Restart
Teen Fictionدستشون و از دهنت مى برن پايين و پايين تر و وقتى به قلبت رسيدن دم گوشت آواز سوگواريت و مى خونن.وقتى لا به لاى زمان گمشدى واقعا چى كار مى كنى تا دقيقه ها رو سريع طى كنى و به حال برسى؟