فصل بيست و هفتم || متحد جديد

424 63 37
                                    

صداى تق بلندى باعث شد سرم محكم كوبيده بشه به پنجره ماشين. با اخم به بابا نگاه مى كنم كه خيلى بى توجه داره رانندگى مى كنه. كف دستام عرق كرده.

يك حس خوشحالى وصف ناپذيرى دارم، احساس اينكه مى تونم مرگ عجوزه ى پير و با چشمام حس كنم. مى تونم برق زندگى و كه لحظه به لحظه از چشماش كم مى شه و ببينم. دوست دارم وقت ديدنش با نيشخند ظالمانه اى سمتش خم شم و بهش بگم مرسى اين دنيا رو از كثافت وجودت پاك مى كنى و بعد برگردم و برم.

حس ناراحتى عجيب ديگه اى هم دارم، براى اولين بار قراره دايى آدريان و ببينم. شايد اولين بار كه قراره چهره اش به يادم بمونه. من از پنج سالگى به قبل هيچ كس وبه ياد ندارم.

بيمارستان مادربزرگ كنار پارك واقع شده بود. اطرافش كافه هاى زيادى وجود داشت و با آجراى زرد تزئين شده بود. اگه نگاه كوتاهى به پاركينگ مى كردى متوجه مى شدى يك فرد عادى از پس هزينه هاى بيمارستان قطعا بر نمى ياد.

ازينكه براى كسى كه قراره به زودى بميره همچين مكانى و در نظر گرفتن متعجب شدم. بابا جلوتر از من وارد شد و وقتى اسم بيمار و به نگهبان گفت وارد آسانسور شديم و با زن و مرد جوونى كه با نگرانى به شماره ى طبقات نگاه مى كردن حركت كرديم.

بوى ادكلن هايى كه همه به خودشون زده بودن حالمو بد كرد، وقتى بلاخره رسيديم نفس راحتى كشيدم و جلو تر از همه خارج شده ام. منتظر شدم بابا بياد بيرون. اسم مادربزرگ و از توى شيشه تلوزيون رنگى كه وسط راهرو نسب شده بود ديدم، شماره دو.

وقتى وارد اتاق شديم به جز پدربزرگ كس ديگه اى توى اتاق نبود، از وقتى نديدمشون خيلى پيرتر و شكسته تر شدن. مادربزرگ روى تخت افتاده بود. وقتى پدربزرگ منو ديد توى چشماش اشك جمع شد.

بابا جلو تر رفت و دست پدربزرگ و توى دستاش گرفت. بدون اينكه بدونم چى كار كنم همونجا ايستادم و به پدربزرگ كه با دست آزادش صورتش و پوشونده بود نگاه كردم. از لرزش شونه هاش مى شد فهميد داره گريه مى كنه. من دلم سوخت؟ قطعا نه. به همون اندازه كه از مادربزرگ متنفرم از پدربزرگم متنفرم.

در با صداى تقريبا بلندى باز مى شه و من بلاخره دايى آدريان و ديدم. از بابا بلند تر بود و بدن عضله ايش واقعا خيره كننده بود، موهاى بلوندشو ارتشى زده بود و لباس نظامى اش جورى بود انگار فقط براى خودش ساخته بودن. نگاه كوتاهى به من انداخت و بعد دستش و جلو آورد. با شك به دستش نگاه كردم و بعد بهش دست دادم. حركاتش محكم بود.

از نك تك حركاتش مى شد جديت و فهميد، ازون مردايى بود كه بايد خودت و بكشى تا لبخند بزنه.

RestartWhere stories live. Discover now