سلاااام سلام
سیمای قشنگم (با آیدی که فکر میکنم اسمت سیما باشه و اینا) تولدت با یه روز پیشواز مباااارررکککک
امیدوارم که امسال زندگیت برات بهترین ها پیش بیاد
این قسمت رو به عنوان کادوی تولد از من بپذیر----------------------------------------
تازه از اتاق عمل بیرون اومده بود. عمل سختی بود و حدود 10 ساعت درگیر عمل بودن. به شدت خسته بود. احساس میکرد که تمام استخونهای بدنش درد میکنه و روی پا ایستادن براش سخته. شب گذشته هنوز چشمهاش خیلی سنگین نشده بود که با خبر یک بیمار اورژانسی، مجبور شد به بیمارستان بره. به ساعتش نگاه کرد و عدد 11 رو دید. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت اتاق کارش دراز کشید. حس میکرد صدای تق تق استخونهاش رو میشنوه. به دستیارش گفته بود باید حداقل 2 ساعت بخوابه تا بتونه به کارهای دیگه برسه و همه عملهای اون روز رو هم کنسل کرده بود. روی تخت دراز کشید و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.
امیدوار بود هانا به مدرسه رفته باشه و خواب نمونده باشه. با اینکه هانا تازه 7 سالش شده بود، ولی با توجه به نحوه تربیتش، و شرایط کاری پدرش، میتونست کاملا مستقل باشه و بکهیون بخاطر این، بینهایت ممنونش بود.
تازه چشمهاش سنگین شده بود که صدای زنگ گوشیش رو شنید. کلافه پوفی کرد و روی تخت نشست و گوشیش رو از روی میز برداشت. از مدرسه هانا بود. سریع جواب داد:"بله؟"
مربی هانا بود:"سلام آقای بیون. عذرخواهی میکنم که مزاحم شما شدم."
و سکوت کرد. بکهیون نگران گفت:"برای هانا اتفاقی افتاده؟"
مربی با من و من گفت:"اتفاق که نمیشه گفت ولی میشه بیاید مدرسه؟"
بکهیون کلافه و عصبی گفت:"خانم شیم، من دو شبه که نخوابیدم و تازه از اتاق عمل اومدم. به اندازه کافی خسته هستم. لطفا بگید برای هانای من مشکلی پیش اومده یا نه."
خانم شیم گفت:"ببخشید که بهتون زنگ زدم. هانا بهم گفته بود که دیشب رفتید بیمارستان. ولی هانا با یه سال بالایی دعواش شده و شما به عنوان سرپرستش باید بیاید اینجا تا مشکل رو حل کنیم."
بکهیون پوف کلافه ای کشید و گفت:"من الان راه میفتم. فکر کنم کمتر از نیم ساعت دیگه برسم."
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، قطع کرد. لباسهای بیمارستان رو با لباسهای بیرونش عوض کرد و کت اسپورتش رو تنش کرد و از اتاق بیرون رفت.
جینیونگ، دستیارش با دیدنش سمتش اومد و متعجب گفت:"میری خونه؟"
بکهیون با چشمای قرمز و خسته بهش نگاه کرد و گفت:"میرم مدرسه هانا. از مدرسه زنگ زدن که مشکلی پیش اومده."
جینیونگ نگران گفت:"حالش خوبه؟"
خوب میدونست تمام زندگی بکهیون، هاناست. شاید تو ظاهر هر دو خودشون رو قوی و مستقل نشون میدادن ولی نمیتونستن منکر وابستگی بینشون بشن. بکهیون شونه ای بالا انداخت و گفت:"نمیدونم. من فعلا میرم. امیدوارم مشکل بزرگی نباشه. وگرنه با این شرایط اعصابم و خستگیم قول نمیدم مدرسه رو روی سرشون خراب نکنم."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Fathers' problems (Completed)
Fanficزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...