Part 1: دعوای بچه ها

2.1K 538 582
                                    

سلاااام سلام

سیمای قشنگم (با آیدی که فکر میکنم اسمت سیما باشه و اینا) تولدت با یه روز پیشواز مباااارررکککک
امیدوارم که امسال زندگیت برات بهترین ها پیش بیاد
این قسمت رو به عنوان کادوی تولد از من بپذیر

----------------------------------------

تازه از اتاق عمل بیرون اومده بود. عمل سختی بود و حدود 10 ساعت درگیر عمل بودن. به شدت خسته بود. احساس میکرد که تمام استخونهای بدنش درد میکنه و روی پا ایستادن براش سخته. شب گذشته هنوز چشمهاش خیلی سنگین نشده بود که با خبر یک بیمار اورژانسی، مجبور شد به بیمارستان بره. به ساعتش نگاه کرد و عدد 11 رو دید. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت اتاق کارش دراز کشید. حس میکرد صدای تق تق استخونهاش رو میشنوه. به دستیارش گفته بود باید حداقل 2 ساعت بخوابه تا بتونه به کارهای دیگه برسه و همه عملهای اون روز رو هم کنسل کرده بود. روی تخت دراز کشید و دست راستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.

امیدوار بود هانا به مدرسه رفته باشه و خواب نمونده باشه. با اینکه هانا تازه 7 سالش شده بود، ولی با توجه به نحوه تربیتش، و شرایط کاری پدرش، میتونست کاملا مستقل باشه و بکهیون بخاطر این، بینهایت ممنونش بود.

تازه چشمهاش سنگین شده بود که صدای زنگ گوشیش رو شنید. کلافه پوفی کرد و روی تخت نشست و گوشیش رو از روی میز برداشت. از مدرسه هانا بود. سریع جواب داد:"بله؟"

مربی هانا بود:"سلام آقای بیون. عذرخواهی میکنم که مزاحم شما شدم."

و سکوت کرد. بکهیون نگران گفت:"برای هانا اتفاقی افتاده؟"

مربی با من و من گفت:"اتفاق که نمیشه گفت ولی میشه بیاید مدرسه؟"

بکهیون کلافه و عصبی گفت:"خانم شیم، من دو شبه که نخوابیدم و تازه از اتاق عمل اومدم. به اندازه کافی خسته هستم. لطفا بگید برای هانای من مشکلی پیش اومده یا نه."

خانم شیم گفت:"ببخشید که بهتون زنگ زدم. هانا بهم گفته بود که دیشب رفتید بیمارستان. ولی هانا با یه سال بالایی دعواش شده و شما به عنوان سرپرستش باید بیاید اینجا تا مشکل رو حل کنیم."

بکهیون پوف کلافه ای کشید و گفت:"من الان راه میفتم. فکر کنم کمتر از نیم ساعت دیگه برسم."

و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، قطع کرد. لباسهای بیمارستان رو با لباسهای بیرونش عوض کرد و کت اسپورتش رو تنش کرد و از اتاق بیرون رفت.

جینیونگ، دستیارش با دیدنش سمتش اومد و متعجب گفت:"میری خونه؟"

بکهیون با چشمای قرمز و خسته بهش نگاه کرد و گفت:"میرم مدرسه هانا. از مدرسه زنگ زدن که مشکلی پیش اومده."

جینیونگ نگران گفت:"حالش خوبه؟"

خوب میدونست تمام زندگی بکهیون، هاناست. شاید تو ظاهر هر دو خودشون رو قوی و مستقل نشون میدادن ولی نمیتونستن منکر وابستگی بینشون بشن. بکهیون شونه ای بالا انداخت و گفت:"نمیدونم. من فعلا میرم. امیدوارم مشکل بزرگی نباشه. وگرنه با این شرایط اعصابم و خستگیم قول نمیدم مدرسه رو روی سرشون خراب نکنم."

Fathers' problems (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora