بعد از زنگ جونمیون بهش، سریع به استودیو عکاسی رفت. با خنده در رو باز کرد و گفت:"چی شده که بهم زنگ زدی و خودت نیومدی؟"
جونمیون گفت:"بیا این عکسا رو ببین چانیول."
و انقدر جدی این جمله رو گفت که چانیول بدون هیچ حرف و شوخی، سمت جونمیون رفت و به مانیتور خیره شد. عکسهای دو روز قبلی بود که هانا و لی یول گرفته بودن. چانیول به عکسها نگاه کرد و گفت:"خوب شدن."
جونمیون با اخم و چشم غره بهش نگاه کرد و گفت:"جوری نگو که انگار من یه عکاس تازه کارم و عکسام خوب درومده. عکسهای من همیشه عالی ان. ولی برای چیز دیگه ای گفتم که نگاه کنی به عکسها."
چانیول گفت:"دقیقا چی؟"
-:"هانا، این دختر میتونه یه مدل کودک فوق العاده بشه. من چند تا از عکسهاش رو جدا کردم تا برای مجله این ماه بذاریم."
-:"نمیشه."
-:"چرا؟"
-:"چون از پدرش اجازه نگرفتیم و این عکاسی، یه عکاسی دوستانه بوده."
-:"واقعا مهمه؟ الان میتونی به باباش زنگ بزنی و ازش اجازه بگیری."
-:"الان اتاق عمله."
جونمیون مشکوک بهش نگاه کرد و گفت:"چرا مثل شوهرهای خوب رفتار میکنی؟ یعنی بابای هانا هر کاری میکنه بهت میگه؟ و تو چرا انقدر هواش رو داری و نگران اجازه شی؟ تو همیشه هر چی میخواستی رو انجام میدادی."
چانیول ضربه ای به شونه ش زد و گفت:"شوهر خوب و کوفت. اون بابای هاناست نه مامانش که شوهر خوب باشم. بعدشم اینکه کلی زحمت نکشیدم که باباش باهام دوست شه و بخاطر کارم، از دستش بدم. مگه چند تا بابای تنها تو کره هست که مثل بکهیون باشه و بشه باهاشون صمیمی شد؟!"
جونمیون زل زد تو چشمهای دوستش و گفت:"میخوای برات کلی بابای تنها بیارم که باهاشون دوست شی؟ جوری راجب بابای هانا حرف میزنی که واقعا دارم شک میکنم شوهر خوبشی یا دوستش!"
و پوزخند زد. چانیول اخم کرد و گفت:"حرفت تموم شد؟ باید برم مدرسه لی یول."
جونمیون گفت:"نه. تموم نشده."
-:"خب بگو. میشنوم."
-:"هانا مستعده که مدل بشه، نگاه سرد و جذابش، چهره اش، لبخندهای عجیبش، فرم ایستادنش، همه اینا نشون میده این دختر میتونه یه سوپر مدل بشه. یه جوریه که خیلی راحت بهت بگم حس میکنم جینای کوچکه! با باباش صحبت کنه و بهش بگو که بذاره هانا مدل شه! باور کن اگر عکسش رو توی مجله چاپ کنیم، کلی شرکت دیگه برای قرارداد بستن باهاش سر و دست میشکنن. این نگاه وحشی و سرد رو کسی نداره."
-:"هانا میخواد دکتر شه جون! از الان هم داره براش کتاب میخونه. فکر کن یه بچه 7 ساله کتاب پزشکی میخونه."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Fathers' problems (Completed)
Фанфикزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...