Part 5: حمام کردن با هم

1.6K 457 526
                                    

سلام سلام
می‌دونم دومین پارتیه که امروز آپ میکنم ولی دیدم خیلیییی همه منتظر این پارتید دلم نیومد که دیر بذارمش... بخونید و کامنت زیاد بدید ...

این قسمت رو تقدیم میکنم به ریدر خوبم نیلو همون‌طور که قولش رو داده بودم

⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩

امروز شیفت نداشت و خونه مونده بود. این روزها رو خیلی دوست داشت. صبح راحت صبحانه میخورد، دوش میگرفت، یه موزیک ملایم پخش میکرد، اینترنت رو میگشت تا مقالات جدید رو پیدا کنه و گاهی فیلم جراحی های جدید رو میدید. با دکترهای خارج از کره مذاکره میکرد تا اطلاعات به روزتری داشته باشه و غذا میپخت و میرفت دنبال هانا و میومدن با هم یه ناهار خوشمزه میخوردن. بعد با دخترش وقت میگذروند تا روز بعدی که بره سرکار.

امروز هم از اون روزها بود. برنامه ریخته بود برای ناهار پاستا درست کنه و بعد از ظهر با هانا یه انیمیشن جدید ببینن. دوستش گفته بود WALL E رو ببینن و میگفت قشنگه. به احترام حرفش، اون رو دانلود کرده بود تا ببینن.

داشت مقاله جدید جراحی رو توی تبلتش میخوند که تلفنش زنگ زد. گوشی ش رو برداشت و با دیدن شماره هانا، نگران شد. سریع جواب داد:"سلام هانا."

هانا با بغض گفت:"بابا، لی یول حالش خوب نیست. میشه بیای؟"

بکهیون گفت:"آره عزیزم. سریع میام. هانای من باید قوی باشه تا بابایی برسه."

-:"باشه. هانا قویه و منتظر بابا میمونه."

و قطع کرد. خب، گویا امروز برنامه ها بهم خورده بود.

⁦(⁠^⁠.⁠_⁠.⁠^⁠)⁠ノ⁩⁦(⁠^⁠.⁠_⁠.⁠^⁠)⁠ノ⁩⁦(⁠^⁠.⁠_⁠.⁠^⁠)⁠ノ⁩⁦(⁠^⁠.⁠_⁠.⁠^⁠)⁠ノ⁩

زنگ اول منتظر لی یول شده بود ولی اون نیومده بود. با فکر اینکه شاید با دوستاش باشه، سر خودش رو با خوندن کتاب جدیدش، گرم کرده بود. با خوردن زنگ، سریع از جاش پا شد و با ذوق و خوشحال رفت سمت کلاس لی یول. باید با هم میرفتن و ساندویچ خوشمزه میخریدن. هانا گشنه ش بود و دوست نداشت خوراکی که باباش گذاشته رو بخوره. اون ساندویچ ها خوشمزه تر بودن.

وارد کلاس که شد، با چشمهاش دنبال لی یول گشت و وقتی ندیدش، به یکی گفت:"لی یول کجاست؟"

پسر به میزی اشاره کرد که لی یول نشسته بود و سرش روی میز بود. هانا بهش نزدیک شد و یکی از پسرای کلاس گفت:"لی یول، دوست دخترت اومده."

و خندید. هانا با اخم به پسر نگاه کرد و باعث شد پسر نگاهش رو بدزده و آروم پشت میزش بشینه. هانا دستش رو رو شونه لی یول گذاشت و گفت:"لی یول."

لی یول به زور سرش رو از روی میز بلند کرد و سعی کرد لبخند بزنه و گفت:"هانا، تو اینجایی."

لپاش قرمز بودن و چشماش بی حال. صداش هم گرفته بود یکم. هانا گفت:"خوبی لی یول؟"

Fathers' problems (Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ