Part 17: اشتباه بزرگ بیون

1.5K 425 616
                                    

موبایلش زنگ خورد. مادربزرگش  بود. گوشی رو برداشت:"بله مامانبزرگ؟"

-:"سلام لی یول. عزیزم، خوبی؟"

-:"ممنونم."

-:"چکار میکردی؟"

-:"مشقام رو نوشته بودم داشتم کتاب میخوندم."

-:"با هانا بازی نمیکنی؟"

-:"نه. هانا فردا امتحان داره و گفت باید درس بخونه."

-:"بابات چطور؟"

-:"بابا تو اتاق کارشه و با کسی حرف نمیزنه."

-:"چرا؟ چی شده؟"

لی یول آهی کلافه کشید و گفت:"سه روز پیش با بکهیون آجوشی دعواش شد و بعدش وقتی بکهیون آجوشی خونه است، ساکت میشه و با ما حرف نمیزنه. فقط اخم میکنه، یا میره اتاق کارش در رو قفل میکنه، یا کتاب میخونه و تا کسی چیزی میگه میگه دارم کتاب میخونم."

مادربزرگش نگران گفت:"چرا دعواشون شده؟"

-:"نمیدونم. رفتم دم اتاق بابا، صداش کردم گفت دارم با آجوشی حرف میزنم و یهو آجوشی گفت بابات الان میاد، و بابا با عصبانی ترین حالتی که تا حالا دیده بودم، اومد اتاقم. از اون روز هم کلا اخماش تو همه!"

مادربزرگش آهی کشید و گفت:"به بابات زنگ زدم جواب نداد. دلم شور میزدم. پس برای همینه. نگران نباش. بابات کم کم حالش خوب میشه. احتمالا بکهیون آجوشی چیزی بهش گفته عصبانیه!"

لی یول سر تکون داد و گفت:"حتی وقتی بکهیون آجوشی میخواد باهاش حرف بزنه جوری بهش نگاه میکنه مامانبزرگ که من میترسم. بکهیون آجوشی مطمئنم کار اشتباهی کرده که بابا نمیتونه ببخشتش!"

-:"بین بزرگترا دعوا پیش میاد. تو سعی کن پیش بابات بری و مثل همیشه بهش بگی که کنارشی."

-:"چشم."

-:"قربون پسر خوشگلم بشم. به زودی میام بهتون سر میزنم."

-:"منم دلم براتون تنگ شده."

-:"برات کیمچی هم میارم. دوست داری؟"

-:"آره. خیلی. کیمچی های شما خیلی خوشمزه است."

-:"پس خیلی بیشتر میارم که راحت بخوری."

-:"مرسی مامانبزرگ."

-:"میدونی اگر کاری داشتی میتونی بهم زنگ بزنی دیگه؟"

-:"آره."

-:"پس الان قطع میکنم و تو هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزن."

-:"خداحافظ مامانبزرگ."

-:"خداحافظ عزیزم."

گوشی رو قطع کرد. تحمل اخم های باباش رو نداشت. یکم پیش رفته بود پیشش ولی باباش گفته بود فعلا نمیتونه صحبت کنه. شاید باید بهش فرصت میداد؟!

Fathers' problems (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang